18 اسفند 1399
از زندگی چه مانده است؟
«چرا از استیونز متنفرید؟»
شاید در ابتدا به نظر برسد که سؤالی بیهوده است. ولی از دید من چنین نیست. اندیشیدن به این سؤال میتواند ما را از فاجعهای فراگیر باخبر سازد. به بیان دیگر، میتواند کمکی شایان باشد برای درک مختصاتی که در آن قرار گرفتهایم، و این حقیقت را دریابیم که چرا از بعضی امور بدمان میآید و برخی دیگر را خوش میداریم؟ همچنین، چرا به عدهای مهر میورزیم و، در مقابل، از جماعتی دیگر متنفریم؟
15 اسفند 1399
بهدرود رفیق
اغتشاش. اغتشاش. بله؛ اغتشاش. دعوا هم بود. ولی دعوا دربارۀ تاپالۀ اسب بود. این چیزها، از میان فضولات دیگر حیوانات، خوراک بهتر و مغذیتری بود؛ زیرا لابهلایاش دانههای درست گندم یافت میشد. البته که حاضر بودند خود اسبهای مرده و متعفن را هم بخوردند، اما چیزی نمییافتند. اصلاً مگر اسبی مانده بود؟ بله؛ اسبهای دولتی معدودی اینجا و آنجا پرسه میزدند، ولی کسی جرأت نداشت به آنها نزدیک شود؛ مگر اینکه از جانش سیر شده باشد. از چیز دیگری که نمیشد سیر شد. آخر مگر چقدر تاپالۀ اسب گیر آدم میآمد با وجود آن همه گرسنه و قحطیزده؟!
14 اسفند 1399
ذهن روسی در نظام شوروی
آیزایا برلین عادت داشت بگوید برخلاف اسمش نمیتواند پیشگویی کند. ولی برخی نوشتههایش کمتر از پیشگویی نیست، از جمله مقالۀ هفتم این کتاب: «دیالکتیک مصنوعی». مخلفات بسیار کتاب به کنار، ده مقاله بسیار خوب و خواندنی داریم، اما همین یک مقاله کافی است تا این اثر به طراز کتابهای خیلی خوب ارتقاء یابد.
13 اسفند 1399
«دوستت دارم»
«دوستت دارم» همیشه معنای واحدی ندارد. این امر باید دربارۀ ماهیت درهمبرهم عشق، چیزی را حالیمان کند. این جمله بار اول همیشه نوعی غافلگیری، تجاوز و عمل تهاجمی است. ولی به محض اینکه گفتیم «دوستت دارم»، بهراحتی میتوانیم تکرارش کنیم. نمیتوان تصور کرد که نباید بارها و بارها و بارها تکرارش کرد. اصلاً اگر کسی برای مدتی آن را به زبان نیاورد، یحتمل همین نگفتنش بحرانی به بار آورد...
11 اسفند 1399
همۀ ما گتسبی هستیم
- اینجوری بهت بگم؛ چند سال پیش یه جا خوندم – دقیقاً نمیدونم کجا – که جملهجملۀ این اثر باعث میشه که جزو شاهکارهای ادبیات جهان باشه؛ چونکه چیزی که فیتزجرالد در یک جمله میگه بقیۀ در یک کتاب هم نمیتونن بگن.
این مکالمه ویار خواندنش را به جانم انداخت. درنگ نکردم. همان شب به نزدیکترین کتابفروشی رفتم...