اگر قره‌قاج نبود

نویسنده: محمد بهمن‌بیگی
ناشر: نشر همارا

هزارجور گرفتاری خانگی و خانوادگی داشتم. بیکاری و گرسنگی کم‌ترین آن‌ها بود. ولی من از این گونه گرفتاری‌ها بیمی نداشتم. غم‌ها و غصه‌هایم خیلی بزرگ‌تر بودند. غصۀ شهرهای از دست رفتۀ ایران را می‌خوردم. غصۀ سمرقند و هرات را داشتم. غم نخجوان و ایروان گریبانم را گرفته بود. جنگ جهانی دوم در جریان بود. پیروزی‌های سپاهیان آلمان امیدهای فراوان در دل وطن‌پرستانی از نوع من برانگیخته بود. آتش‌های خفته و خاموش روشن شده بود.
عموی شوخ و رندی داشتم. با اوضاع سیاسی و اقتصادی جهان آشنایی اندکی داشت. پندم می‌داد که از این خیال‌ها دست بردارم. او می‌گفت: «مردم این شهرها و ولایت‌هایی که تو اسمشان را می‌بری از خودمان آسوده‌ترند. بگذار نفس راحتی بکشند.» من می‌گفتم: «در چنگ اجنبی اسیرند، استقلال ندارند، چگونه راحت و آسوده‌اند؟»
عمو چوب ارژنش را که چیزی بین چماق و عصا بود بر زمین می‌کوبید و فریاد می‌کشید: «گول استقلال قلابی را مخور. این‌ها در دست اجنبی هستند. خودمان در دست اجنبی‌ترها هستیم. این‌ها فرمان آقاها را می‌برند. خودمان فرمان نوکرها را. اجازه بده این بیچاره‌ها در همین حالی که هستند بمانند، اذیتشان مکن.»
عمویم پیر بود. در عمر درازش سختی و بدبختی بسیار دیده بود. در کنار صولت‌الدولۀ قشقایی با بیگانگان جنگیده بود. خانه‌اش خراب شده بود. برادرهایش زخمی شده بودند. یکی از پا می‌لنگید. دیگری به زحمت نفس می‌کشید. سومی عقلش را از دست داده بود. بیش از یازده سال از دیدار بچه‌هایش محروم مانده بود.
عمویم سردار ایلش را به باد انتقاد می‌گرفت و می‌گفت: «ما چوب کله‌شقی او را خوردیم. جسارت کرد و در زندان شهربانی جان سپرد. رقیبش اطاعت کرد و دختر شاه را به خانه برد.»
عمویم جوانی خود را مثل اغلب جوان‌ها به آزادی‌خواهی سپری کرده بود و در پیری مثل اغلب پیرها پندهای حکیمانه می‌داد. من زیر بار نمی‌رفتم. آرام و قرار نداشتم و جز به الغای قراردادهای نفت و عهدنامه‌های گلستان و ترکمان‌چای به چیزی نمی‌اندیشیدم.
من دشمنان وطن را به‌خوبی می‌شناختم. جز روس و انگلیس نبودند. آلمان هر دو را به زانو درآورده بود. دشمن مشترک آنان بود. در جنگ جهانی اول نیز چنین بود. دوست دیرین و طبیعی ما بود. عشق به آلمان مرادف بود با عشق به ایران.

بیاید با خودمون صادق باشیم! از خودمون بپرسیم که از خوندن یک کتاب خوب چقدر مطلب گیرمون میاد؟ کل چیزی که بعد از مطالعۀ کامل یک کتاب خوب یاد می‌گیریم چقدره؟ به نظرم یک کف دست مطلب بیشتر نیست. یعنی، اگر دربارۀ اون کتاب از ما توضیح بخوان، بعیده بیشتر از یک صفحه حرفی برای گفتن داشته باشیم. پس، نتیجۀ یک کتاب خوب یک صفحه بیشتر نیست. خب، یک صفحۀ خوب از یک کتاب خیلی خوب از این که دیگه کمتر نیست. بنابراین نباید چنین صفحاتی رو دست‌کم بگیریم. ارزش یک صفحۀ خوب از یک کتاب خیلی خوب به اندازۀ یک کتابِ کامله. به همین دلیل، تصمیم گرفتیم که از این نوع صفحات شکار کنیم و بذاریم این‌جا. این جور صفحات به‌نوعی راه میان‌بر به حساب میان؛ زود و یک‌راست ما رو می‌رسونن به اصل مطلب. پس بفرمائید از این طرف!