1- برایت جملهای از دوستِ گوته میفرستم. نمیخوانی؛ نمیبینی. انتظار میکشم. چند ساعت، یک روز (پشت در منتظر میمانم). فردا، در جواب، گُل زرد کوچکی برایم میفرستی. (لای در را باز میکنی و چیزکی برایم میاندازی). یعنی شنیدم، حالا برو. ولی آخر چطور بگویم؟ منظور من محتوای سخن دوستِ گوته نیست که میگوید: «توقعات بیزارکننده از سعادت، چندان که آرزوی آن را داریم، همهچیز را تباه میکند. هر کس بتواند خود را از این بند آزاد کند و در تمنای چیزی جز آنچه در برابر خویش دارد نباشد، موفق است.»؛ من میخواهم تو با من حرف بزنی، من با تو حرف بزنم؛ میخواهم با تو پرحرفی کنم. نمیبینی برایت نقلقولی طولانی فرستادم؟ من از درون مقهور این اندیشه و احساس بودم که اگر پرچانگی کنم، احتمال حرفزدنات و بیشتر حرفزدنات بیشتر میشود. اما جرأت ندارم درخواستم را مستقیماً بگویم؛ حرفهای دیگران را بهانه میکنم. چرا دربارۀ من کمی کنکاش نمیکنی؟ اندکی مثل من نشانهخوانی کن! میخواهم با آن جمله این مطلب را برسانم که تو مرا داری؛ به من بسنده کن؛ دیگر چه میخواهی؟ (بله، من همینقدر ابلهام.) ولی میدانم؛ من حتی در ذهنت نیز جایی ندارم؛ لابهلای خردهریزههای ذهنت گمام. در بیرون هم مرا کنار خردهچیزهای خیابانی میبینی. با پاسخهایت به من تیپا میزنی، و من تحقیرشده میروم به سراغ سخن عاشق.
2- آیا من بیشتر دوستت دارم؟ آری. چرا؟ چون من بیشتر انتظار میکشم. تو بهاندازۀ من انتظار نمیکشی؛ اگر اصلاً برای تو انتظاری در کار باشد. آنقدر سخت منتظرم که دوست دارم لااقل نقش کسی را بازی کنم که انتظار نمیکشد. به همین دلیل، گاهی سعی میکنم سرم را به کتابی، نوشتهای، کاری، چیزی گرم کنم تا هوای انتظارت از سرم برود. ولی همیشه این بازی را میبازم. هر کاری کنم باز هم این منم که زودتر به سراغ تو میروم؛ پیام میفرستم و چشمانتظار حضورت یا دستکم پاسخت میمانم و انتظارم بیشتر و بدتر از قبل میشود. دلم میخواهد یکبار هم که شده عمداً من دیر کنم تا به این وسیله کمی انتظار را به تو بچشانم. دچار این توهم هستم که اگر کمی منتظرم باشی، آنگاه مرا دوست خواهی داشت. ولی نمیشود؛ چون من همیشه زود میروم و زودتر میرسم و به این نتیجه میرسم که هویّت مقدّر کسی که بیشتر دوست دارد این است که بیشتر انتظار بکشد. و من خسته از انتظاری بیپایان، مفلوک، میروم به سراغ سخن عاشق.
3- دوست داشتم – نه، نیاز داشتم – که خودم یک چیز خوب برایت بنویسم ولو دو خط، حتی یک جمله. بله، یک جملۀ خوب میتوانست سِیلی یا دستکم سلسلهای از عبارتها را به دنبال خودش بکشد. اما از کجا باید آن جمله را پیدا میکردم؟ بیرون خبری نبود و در ذهنم وقتی به راه میافتادم، همۀ کلمات از من میگریختند. دستم از زبان خالی میشد. شاید باید به من الهام میشد؟ اما چه چیزی چه چیزی را به من الهام میکرد؟ دوستی، عشق، خوشبختی، خوشحالی، شادکامی یا چه؟ همۀ اینها با من بیگانه بود. خودم بودم و خودم. انسانی مغروق در تنهاییِ موحشِ خویش. هر جا میرفتم فقط خودم بودم و به هر طرف رو میکردم فقط چهرۀ خودم را میدیدم. کسی – کسی یعنی تو – حتی به من نگاه هم نمیکرد.آنقدر مرا نادیده گرفته بودی که عملاً نامرئی بودم. شبح خودم بودم. و من با دست و ذهن خالی میروم به سراغ سخن عاشق.
4- نه؛ دیگر آرزوی وصال ندارم. میدانم که حتی یکی از ذرات جهان نیز در تحقق این مطلوب با من همراهی نمیکند. سهل است؛ هر ذرهای سدّی. حالا آنچه میخواهم خیلی کمتر و کوچکتر است و، از همه مهمتر، کاملاً معکوس. حالا آرزویم این است که کاش میتوانستم نسبت به تو یک روز – نه؛ یک بار، فقط یک بار – بله، یک بار همان واکنشی را داشته باشم که تو سالهاست نثار من کردهای. آرزویم این است که فقط یک بار به تو جواب سردی بدهم یا – از آن بهتر یا بدتر؟ – اصلاً جوابت را ندهم. اما نمیتوانم؛ اصلاً نمیتوانم. واکنشهای من نسبت به تو اختیاری نیست؛ غریزیست. واکنشها و حتی جوابهایم از اعماق وجودم، از آن نقطۀ ناشناختۀ هستی، برمیخیزد و بالا میآید؛ از همان جایی که اسمی ندارد و هیچکسی هم نمیداند که اصلاً چیست. اراده و اختیار من تازه از میانههای آن راه ظاهر میشود که تا آن موقع دیگر تکلیف همهچیز روشن شده است. کاش میتوانستم یکذره شبیه تو باشم؛ خونسرد، آرام، بیتفاوت، خاموش و بیبهره از قوۀ تخیل برای تصور ضجّههای یک انسان تنها و ویران. و من، منهدم زیر آوارِ جانِ مغموم خویش، میخزم و میروم به سراغ سخن عاشق.
5- حالا مسئله این نیست که تو را دوست دارم یا نه. مسئله این است که دیگر نمیخواهم تو را دوست داشته باشم. اگر دوستت دارم، میخواهم دست در قلبم کنم و آن را بیرون افکنم؛ اگر دوستت ندارم، میخواهم در اطراف سینهام حصاری بکشم تا دوستداشتنات هرگز وارد نشود. برو، به هر سو که… نه؛ خودم میروم که هیچوقت در قلبت جایی نداشتم. بیزارم، بیزارم از توئی که با تغییر شرایطِ اطرافت از درون عوض میشوی و همهچیز را فراموش میکنی؛ همهچیز را نادیده میگیری؛ غریبه میشوی؛ مرا غریبه میبینی؛ اصلاً نمیبینی. شرط دوستداشتن حداقلی از ثبات است که تو از آن بویی نبردهای، جز ثبات در خودخواهی. تا بینهایت در خودت فرو رفتهای و همهچیزت را صَرف خودت میکنی. پس بمان و بگذار خودت تو را دوست داشته باشد. من بار هستیام را به دوش خودم میاندازم و میروم به سراغ سخن عاشق.
6- از بس که به تو – بیشتر به خودم – گفته بودم که دوستت دارم، جداً عاشقت شدم. ولی حالا میخواهم عکسش را انجام دهم. میخواهم روزی هزار بار به خودم، خودِ لعنتیام، بگویم – نه، نمیگویم، فریاد میزنم – که اصلاً دوستت ندارم. آنقدر بلند، آنقدر از ته دل، از اعماق وجود، این جمله را بر سر خودم فریاد میزنم که محال است بیتأثیر باشد. حتی اگر یکذره از دوستداشتنات کم کند، کم غنیمتی نیست. آنگاه بیشترش میکنم. روزی ده هزار، صد هزار، صد میلیون بار فریاد میکشم که تو را دوست ندارم، که تو را دوست نداشتم، که نهفقط از این به بعد، بلکه حتی دوستداشتنات را از همان اول هم از قلبم بروبم. بله، برمیگردم و کل آن گذشتۀ رفته را تغییر میدهم. سخت است؟ باشد، ارزشش را دارد. چه ارزشی بالاتر از دوستنداشتن تو، توئی که عمیقترین زخمِ خونچکان قلبم هستی؟ کدام احمقی چنین زخمی را دوست دارد؟ و من هنوز یکذره، آخرین قطره، از عقلم را دارم و با همان، قلب خودم را جراحی میکنم. من تکههای خودم را جمع میکنم و میروم، تکهتکه میروم به سراغ سخن عاشق.
7- عجیب است؛ حالا دیگر میتوانم به تو فکر نکنم، چون فهمیدم گاهی میتوانم نخواهم تو را دوست داشته باشم. هر چقدر هم که برای من دوستداشتنی باشی، باز هم اندکی از ارادهام سر جای خودش هست و اختیارم هنوز هم کمی کار میکند. من مجبور نیستم، من اصلاً مجبور نیستم، آنطور تو را دوست داشته باشم. میتوانم اراده کنم تو را دوست نداشته باشم. لااقل از تو فاصله بگیرم و همین دوری حس دوستداشتنات را تضعیف میکند. همین که اسیرت نباشم برایم کافیست. اسیرت که نباشم به هر کجا که بخواهم میروم و از تو دور میشوم؛ هر دو چشمم را از تو دور میکنم. نگاهم را رو به جهان میگردانم. اصلاً همین که فکرم از بند تو آزاد باشد، برایم آزادیست. بیرون که اهمیتی ندارد؛ این درون من است که برایم ارزش دارد. من میخواهم درون خودم را از تو خالی کنم و تو را از قلب و فکرم برانم. در بیرون هر کجا که میخواهی باش؛ به من، به فکر من و به قلب من ربطی ندارد، ربطی نداری. من آزاد، من سبک، من رها میروم به سراغ سخن عاشق.
8- خشم و نفرتم را از تو دریغ میکنم؛ نه بهخاطر اینکه هنوز دوستت دارم؛ نه بهخاطر اینکه قبلاً دوستت داشتم؛ بلکه چون حتی همین را هم نمیفهمی. خشم و نفرت من سرکشی و پرخاشگری نیست؛ کلمات و ادبیات است. اینها را به پای تو نمیریزم؛ برای خودم نگه میدارم. و در عوض، برای تو عشقِ مبتذل آرزو میکنم، همانکه دوستش داری، همانکه آن را شایستۀ خود میدانی. من؟ من دوستت ندارم. و حالا که دوستت ندارم، از خودم میپرسم چطور آن حرفها را به تو زدم؟ واقعاً آن عبارتهای افسانهای را به تو میگفتم؟ چرا زبانم را خرج تو کردم؟ آیا با تو آن گفتگوهای خارقالعاده را داشتم که هر بندش یک شاهکار ادبی بود؟ باید جبران کنم؟ باید جبران کنم. حالا زبانم را وارونه میکنم و میتکانمش و محتویاتش را خالی میکنم و دوباره از نو با سخنی جدید پُرش میکنم. تا وقتی زبانم را دارم میتوانم جبران کنم. تا وقتی کتابم را دارم میتوان زبانم را از نو بسازم. من زبانم را زیر بغل میزنم و میروم به سراغ سخن عاشق.
9- کتاب خوب – یعنی احساسِ خوبِ خواندنِ کتاب خوب – مرا محافظت میکند از اینکه تحت تأثیر کژیها و زشتیهای دور و اطراف تو قرار بگیرم که مدام بر من میپاشی، و آن کتاب حتی در پارهای موارد پردهای بر دیدگانم میکشد تا ابتذال عرفی رایج و راسخ در تو را نبینم که ذهنت را به سطح نازل عوامیگری پایین کشیده است. جزئیاتی بیاهمیت – در آن روزها مهم – که زمانی هر کدامشان مثل بمب هوش و حواس مرا از هم میپاشاند اینک خراشی سطحی بر تفکر من وارد میکند. ضدضربه شدهام؛ لااقل خیلی قوی. چون آموختهام دردی را که از تو میکشم و رنجی را که به من میرسانی به کلمه، به عبارت، به زبان برگردانم، چون این روزها میروم، مرتب میروم به سراغ سخن عاشق.
سخن عاشق: گزیدهگویهها
نویسنده: رولان بارت
مترجم: پیام یزدانجو
ناشر: نشر مرکز
سردبیر
سردبیر ماهدبوک