هیتلر، با نقض پیمان عدم تجاوز به شوروی، در 1941 به آن کشور حمله کرد. چهار سال بعد، جنگ با شکست آلمان به پایان رسید. در آن نبرد بزرگ تقریباً 27 میلیون شهروند شوروری کشته شدند. یک سوم کشته‌شدگان نظامیان و مابقی غیرنظامیان بودند. و در کل، 25 درصد مردم شوروی کشته یا زخمی شدند.
ولی این حرف‌ها فقط آمار است؛ کلی و انتزاعی. این حرف‌های کمّی هیچ چیزی از «کیفیت» رویدادها را منعکس نمی‌کنند. زخمی شدن یعنی چه؟ چگونه کشته می‌شدند؟ اصلاً کسانی که آن جنگ مخوف را تجربه کردند، چه حسی داشتند و چه احساساتی را از سر گذراندند؟ پاسخ به این سؤالات را نمی‌توان در کتاب‌های تاریخی متعارف یافت. این درحالی‌ست که واقعیت عینی جنگ همان چیزی است که انسان‌ها با گوشت و پوست و خون و استخوان خود حس کردند. این را هم بیفزاییم که هر انسانی به‌خودی‌خود جهانی است که تجربۀ دردناک فردی‌اش به اندازۀ هر کتابِ محققانه‌ای ارزش بسیار دارد. اما کجا می‌توان این‌گونه مطالب را یافت؟ در کتاب‌های سوتلانا الکسیویچ.
خانم الکسیویچ در این کتابش به سراغ زنانی رفته که در جنگ جهانی دوم حضور داشتند و حالا خاطره‌ها و تجربه‌هایشان را از رویدادها نقل می‌کنند. زنانی که در این کتاب با آن‌ها آشنا می‌شویم نقش‌ها و فعالیت‌های گوناگونی در جنگ داشتند: پرستار، پزشک، آشپز، رخت‌شور، راننده، پارتیزان، تک‌تیرانداز، خلبان، ستون پنجم، مین‌روب، بی‌سیم‌چی، سرباز عادی، شهروندان عادی، مسلسل‌چی، سرباز توپخانه، ناخدای کشتی، مین‌گذار، حفار و… . نویسنده تلاش کرده که فقط حرف‌های خود آنان را قلمی کند و البته این بازتاب ساده را هم اصلاً دست‌کم نمی‌گیرد. وی دربارۀ این کتابش و روشش می‌نویسد: «من سعی می‌کنم تاریخ بزرگی را به اندازۀ یک انسانْ کوچک کنم تا بتوانم چیزی بفهمم؛ کلمه پیدا کنم.» اما نتیجۀ کار آن چیزی نیست که انتظار می‌رود، زیرا «در این فضای کوچکِ روحِ یک انسان، که در نگاه اول فضایی کوچک و مناسب برای بررسی به نظر می‌رسد، همه چیز حتی نامفهوم‌تر و غیرقابل‌پیش‌بینی‌تر از جریان عظیم تاریخ است، زیرا در برابر من اشک‌ها و احساسات زنده جریان دارند.»
از این رو، این کتاب را نمی‌توان به‌راحتی معرفی کرد؛ باید در آن غوطه‌ور شد و تجربه‌اش کرد. لذا در این‌جا فقط تکه‌هایی کوچک و اندک از آن را کنار هم می‌گذارم. البته برای این کار هم دست به نوعی سانسور زدم، زیرا بیشتر مطالب به‌قدری دردناک است که چه‌بسا خواندنشان تأثیر روانی مخربی داشته باشد. خود آن زنان نیز عموماً وضع روحی سالمی ندارند و کوچک‌ترین نشانه‌های جنگ آن‌ها را آزار می‌دهد: «من از اسباب‌بازی‌های جنگی خوشم نمی‌آد، از تانک‌ها و تفنگ‌های اسباب‌بازی… کی به فکرش زده این‌ها رو بسازه؟ این‌ها حالم رو بد می‌کنن… من هیچ‌وقت نه از این اسباب‌بازی‌ها خریدم، نه به بچه‌ها هدیه داده‌م. نه به بچه‌های خودم، نه به بچه‌های دیگران. یه‌بار یکی یه هواپیمای کوچولوی جنگی و یه تفنگ پلاستیکی آورد. همون لحظه ریختم‌شون تو سطل آشغال… فوراً! چون فکر می‌کنم زندگی هدیه‌ایه به انسان… هدیه‌ی خیلی بزرگیه! خود آدم صاحب این هدیه نیست.»
در نتیجه، فقط از سختی‌های متعارف می‌گویم؛ از سرما و گرسنگی و مرگ. گاهی سربازان از شدت گرسنگی قاشق‌قاشق نمک می‌خوردند. در شرایطی به‌کلی متفاوت، گاهی دمای هوا چهل درجه زیر صفر بود. به همین دلیل سربازان گرم نمی‌شدند و حتی نمی‌توانستد غذا بخورند؛ زیرا نمی‌توانستند قاشق به‌دست بگیرند و به دهان ببرند. آشپزها غذا به دهانشان می‌گذاشتند. پرستارها هم باید به نوعی دیگر دست به کار می‌شدند: «یه‌بار یه مجروح صدام کرد و گفت خواهرپرستار، می‌شه لگن رو لطف کنی؟ من لگن رو به سمتش دراز کردم، اما دیدم که اون رو از دستم نمی‌گیره. دقیق‌تر نگاه کردم، دیدم اصلاً دست نداره. برای چند لحظه ذهنم تعطیل شد، هاج‌وواج بهش نگاه کردم، اما بالأخره فهمیدم باید چی‌کار بکنم. منو درک می‌کنید؟ من باید کمک می‌کردم… اما اصلاً نمی‌دونستم چه‌طوری، این رو هیچ‌وقت تو عمرم ندیده بودم. حتی تو دوره‌هایی که گذرونده بودیم هم در این‌باره چیزی به‌مون نگفتن…»
علی‌رغم این شرایط مافوق‌تصور، مردم و شهروندان نه فرار کردند و نه عقب‌نشینی، زیرا خاک کشورشان را می‌پرستیدند: «نمی‌تونستم با این قضیه که آلمانی‌ها این‌جان کنار بیام. شب‌ها نمی‌تونستم بخوابم. آخه چه‌طور می‌تونستم بخوابم؟ همسایه‌مون، خاله کلاوا، وقتی دید این کثافت‌ها دارن روی زمین ما راه می‌رن، سکته کرد و فلج شد. توی خونه‌ش راه می‌رن… اون نتونست این وضعیت رو بیش از این تحمل کنه و خیلی زود مرد.» جنگ را چنان انسان‌های شگفت‌انگیزی پیش بردند: «اون آدم‌هایی که ما تو زمان جنگ بودیم، شاید دیگه تو تاریخ تکرار نشن. هیچ‌وقت! چنین انسان‌های ساده و خالصی! با اون ایمان مستحکم و قوی!» به همین دلیل بود که در اوائلِ هجوم آلمان به شوروری، در یکی از مناطق که گردان زرهی آلمانی حمله کرد، سربازها بدون هیچ سلاحی و با دست خالی به تانک‌ها حمله کردند. روی تانک‌ها می‌پریدند و مشت می‌زدند؛ روی تانک‌های پیشرفتۀ آلمانی که مجهز به تیربار هم بودند. وقتی نویسنده نتیجۀ این برخورد را پرسید، روای جواب داد: «خب معلومه، فقط گوشت چرخ‌کرده به جا موند.»
یک مورد از قساوت‌های رایج آلمانی‌ها از این قرار بود که «نزدیکی‌های ماگلیف یه ایستگاه راه‌آهن رو زدن. قطار پر از بچه بود. برای این‌که نسوزن، بچه‌ها رو از پنجره‌های واگن پرت می‌کردن بیرون، بچه‌ها کوچولو بودن. سه‌چهارساله. نزدیک ایستگاه جنگل بود، بچه‌ها همه دویدن سمت جنگل. تو همون لحظه تانک‌های آلمانی هم سررسیدن و اومدن استقبال بچه‌ها… (سکوت) از این بچه‌ها هیچ اثری باقی نموند. اگه امروز هم این صحنه رو ببینی، دیوونه می‌شی.» و موارد مشابه دیگر که گاهی منجر به جنون مادران می‌شد. اجمالاً این‌که نظامیان آلمانی کودکان را به‌راحتی و به طرزی فجیع می‌کشتند. یکی از زنان پس از توصیف انواع کشتار می‌گوید: «حتی برای جنگ هم این وحشتناکه، هیچ‌چیز انسانی‌ایی نمی‌شه توش پیدا کرد. هر کی بگه تو جنگ هیچ چیزی ترسناک نیست، دروغ می‌گه. حرفش رو باور نمی‌کنم.»
پس این گفته اغراق نیست که «تاریخ به صدها سال زمان احتیاج داره تا درک کنه چه اتفاقی افتاده، این‌ها چه‌جور آدم‌هایی بودن، از کجا اومدن؟ می‌تونید تصور کنید زن حامله‌ای رو که در حال حمل مینه؟» بی‌جهت نبود که هیتلر نزد فرماندهانش از این امر شاکی بود که چرا روسیه بر اساس قوانین نمی‌جنگد؟ خب، چون قوانین متفاوتی در کار بود. برای نمونه، استالین دستور داده بود که هیچ‌کس حق ندارد اسیر شود. معنای ضمنی چنین دستوری این بود که در لحظۀ آخر باید خودکشی کرد. یک دسته محاصره شدند، و از طرفی فشنگ‌هایشان هم تمام شده بود. فرماندۀ دسته با سنگ آن‌قدر به سر خودش کوبید تا مُرد. بقیه نیز هر کدام به روشی. کسانی که نتوانستند خودکشی کنند، اسیر شدند و بعدها، پس از آزادی از اسارت، به‌عنوان خائن در شوروری زندانی و به‌سختی مجازات شدند. با آن نوع فداکاری‌های افسانه‌ای ارتش بزرگ، قدرتمند و بسیار مجهز نازی‌ها شکست خورد. «بله، ما پیروز شدیم، اما به چه قیمتی! با چه هزینۀ وحشتناکی؟!» این کتاب برخی از این هزینه‌های واقعاً وحشتناک را از زبان زنان حاضر در جنگ روایت می‌کند. این روایت‌ها ذهن و روان خواننده را شخم می‌زنند. محال است کسی این کتاب را بخواند و نترسد، نلرزد و حتی حسابی گریه نکند. افسانه‌ها در مقابل این واقعیت‌ها سوسک می‌شوند!
البته آن جنگ دهشتناک خالی از زنانگی و روحیۀ زنانه هم نبود؛ مثلاً یکی از سربازان اعتراف می‌کند که «همیشه تو ذهنم بوسیدن رو تمرین می‌کردم. خیلی دلم بوسه می‌خواست.» و خانمی دیگر در جبهه ازدواج می‌کند و با باندهای پانسمان برای خودش لباس عروس می‌بافد. آن‌جا زندگی خانوادگی هم در پرتو شرایط جنگی شکل دیگری به خودش می‌گرفت: «من و شوهرم رانندۀ قطار شدیم. چهار سال تمام تو لوکوموتیو با هم بودیم. پسرمون هم با ما بود. اون تو کلِ چهار سال جنگ حتی یک گربه هم ندید. یه روز اطراف کیف یه گربه رو گرفت. پسرم گربه رو بغل کرد و گفت “گربه کوچولو، چقدر از دیدنت خوشحال شدم. من که هیشکی رو نمی‌بینم، تو حداقل بیا پیشم بشین. بذار ماچت کنم.” بچه‌ست دیگه… همه چیز بچه باید بچگانه باشه… اون بهم گفت “مامان‌جون، ما گربه داریم. ما الان دیگه یه خونوادۀ واقعی هستیم.” این چیزا رو نمی‌تونی از خودت دربیاری… این‌ها رو از قلم نندازی… قضیۀ گربه رو حتماً تو کتابت بنویس.»
و می‌نویسد، چراکه اذعان دارد: «نمی‌توانم متوقف شوم. می‌فهمم که در حال نوشتن کتابی به بزرگی زندگیِ انسان هستم.» با همۀ این‌ها ما خوانندگان چقدر می‌توانیم به آن‌چه می‌گویند نزدیک شویم؟ حرف آن رزمنده درست است که «مگه این رو کسی که اون‌جا نبوده و ندیده، می‌تونه درک کنه؟ آخه چه‌طور تعریفش کنی؟ با چه کلماتی، با چه قیافه‌ای؟ تو به من بگو، با چه قیافه‌ای باید این خاطرات رو مرور کرد؟ بقیه شاید می‌تونن… توانش رو دارن… اما من نمی‌تونم. گریه‌م می‌گیره. این‌ها چیزهایی هستن که باید بمونن. باید نقل شن. فریاد ما باید یه جایی تو دنیا ثبت بشه. ناله‌های ما…» ولی درک حقیقت جنگ برای انسان بسیار دشوار است، زیرا جنگ چهرۀ انسانی ندارد.

جنگ چهرۀ زنانه ندارد

نویسنده: سوتلانا آلکساندرونا اَلکسیویچ
مترجم: عبدالمجید احمدی
ناشر: نشر چشمه