اگر کتابی را به صورت اینترنتی بخرم، در چهار پنج روز بعدش روزی ده بار سامانۀ رهگیری مرسولات پستی را نگاه میکنم. انگار کتاب را با فیبر نوری میفرستند و هر لحظه امکان دارد در اتاقم ظاهر شود. حالا تصور کنید روزی که بناست کتابها به دستم برسد چه بر سر خودم میآورم!
از شب قبلش خواب و خوراکم را از دست داده بودم. صبح زود بیدار شدم، اما کلافه بودم. «گوشم به راه تا که خبر میرسد ز دوست». گوشهای سنگینم که در حالت عادی صدای داد و فریاد را نمیشنوند، تیز شده بودند. صدای هر موتوری مرا مثل فنر از جا میکَند. «یعنی خودشه؟» برای پاسخ گوشهایم را تیز کردم. «نه، صدای موتورش اینشکلی نیست.» اما اگر صدایش شبیه باشد، ضربان قلبم بالا میرود. وقتی شنیدم که دارد دور میشود، دلشوره گرفتم. دلشورهام عمیق و عمیقتر شد و در اعماقم فرو رفت تا عاقبت ضمیر ناخودآگاهم را بیدار کرد؛ همانکه از من بیشتر میداند و هیچکدام از سؤالهایم را بیپاسخ نمیگذارد.
«نکنه حواسش نبوده و رد شده؟»
«نه؛ بار اولش که نیست.»
«شاید یک پستچی دیگه باشه؟»
«باشه؛ اما آدرس که خیلی سرراسته. هر یابویی تشخیص میده دقیقاً کجاست.»
«وای! نکنه بسته رو به یکی دیگه بده؟»
«بابا، آدرس و شماره تلفن روش نوشته شده. طرف خودش بهت زنگ میزنه.»
«اگر بخواد کتابها رو بالا بکشه چی؟»
«آخه کدوم آدمی اونا رو بالا میکشه؟! به درد کی میخورن؟ تازه یه پولی هم میده که یکی اونا رو ببره.»
«خیلی هم دلشون بخواد.»
«دلشون چی بخواد؟ مگه اونا چی هستن؟»
«نمودهایی عالی از آگاهی و خودآگاهی فرهنگی.»
«چی میگی عمو؟! آگاهی چیه؟ خودآگاهی کیلو چنده؟ کی از این لنترانیها میخواد؟»
«انسان بماهو انسان بهطبع آگاهی رو طلب میکنه. در مرحلۀ بعد هم چارهای از خودآگاهی نداره؛ بهمثابۀ یک ضرورت زیستی.»
«چی میگی واسه خودت؟ انسان بماهو انسان چیه دیگه؟ این صرفاً یک برساخت فرهنگیه.»
«چی میگی تو؟! کدوم فرهنگ؟! هیچ فرهنگی اینطور نیست.»
«بله، چون فرهنگِ کلی و کلان و یکدست نداریم. هر فرهنگی مجموعهای متکثر از خردهفرهنگهاست که یکی از اونا فرهنگ فلسفی هستش. در یکی از دهها خردهفرهنگ فلسفی چنین چیزی ساختن.»
«خیر، قبول ندارم. این جزو مسائل جاودانۀ بشری محسوب میشه.»
«انسان مسائل جاودانه نداره. انسان مسائلی ناظر به وضعیت خاص زندگی خودش مطرح میکنه.»
«ربطی نداره. این نوع مسائل که تو میگی جزئی هستن، اما اون مسائل که من میگم همیشه صورت کلی دارن.»
«شما اونقدر اونها رو میکشید تا کلی به نظر برسن و البته آخرش بیمعنا هم میشن.»
«پس مسائل معنادار انسان چطوری هستن؟»
«الان، اینجا، با این شرایط، در این موقعیت و برای فلان هدف یا خواسته چه کنم؟»
«یه باره بگو پراگماتیسم. آره؟ پراگماتیسم؟»
«چرا زود برچسب میزنی؟ ها؟ چرا فقط دنبال این هستی برچسبو به پیشونی طرف بحث بچسبونی و خلاص؟»
«بحث چیه؟ من کی با تو بحث کردم؟»
«تو خودت شروع کردی وگرنه منکه ساکتم.»
«من با هر کی بحث کنم با تو یکی بیشعور بحث نمیکنم.»
«برو گمشو گوووساله. خودت هم نمیفهمی چیکار داری میکنی.»
«خفه شو عنتر!»
«دهن منو وا نکن الاغ، وگرنه دمار از روزگار سیاهت درمیارم.»
«دستم بهت برسه میشکافمت.»
«تو که سهله؛ دست هیچ آدمی به من نمیرسه. هر چند هیچکدومتون آدم نیستید. همهتون یه مشت دیونه هستین. هر کدومتون یک تیمارستان کامله.»
«.. …»
«.. … …. . .. .. . ….»
«.. … .. ….»
«…. .. ….»
«…. .. …. ….»
قهر کردیم و همان لحظه برای من این مسئلۀ فوقفلسفی پیش آمد که اگر انسان با ضمیر ناخودآگاهش قهر کند و رابطهاش را قطع کند، آیا به خودآگاهی میرسد یا دچار ازخودبیگانگی میشود؟!
ولی این اوج تراژیک ماجرا نبود. همۀ این حرفها به کنار، تأخیر بیش از حد شد. به همین دلیل، اضطراب وجودی گرفتم. از طرفی، کاری از دستم بر نمیآمد. لذا مجبور شدم خودم سر صحبت را با ضمیر ناخودآگاهم باز کنم:
«میگم…»
«چیه؟»
«میگم نکنه موتور از سمت چپ نیاد؟ شاید از سرکوچۀ خودمون نیاد و از خیابون اصلی بپیچه داخل کوچۀ بغلی؟»
«خب که چی؟»
«اگر اونجا بسته بیفته زمین چی؟»
«خب بیفته. چیزیش نمیشه. مگه آینهس؟!»
«بیفته تو آب چی؟ چند روزه حسابی بارون زده. تو کوچۀ بغلی فاضلاب گرفته و آخر کوچه کلی آب جمع شده.»
«کتابا رو خوب بستهبندی میکنن. دورشون چند لایه پلاستیک کشیدن. در اعماق اقیانوس هم غوطهور بشن “گمان مبر کز آب هفت بحر به یک موی تر شوند”» (ضمیر ناخودآگاهم نیز به شعر حافظ استشهاد میکند.)
ماجرا تمام نشد. کتابها تا غروب هم به دستم نرسیدند و تا آن زمان سه چهار بار دیگر من و ضمیر ناخودآگاهم دست به یقه شدیم. یکبار هم در بحث شکستش دادم. اما بعدش زود حس شیرین پیروزی تبدیل به استرس شد. چون رفتم باز هم سامانه را چک کردم و اینبار دیدم نوشته که بسته به گیرنده تحویل داده شد. سکتۀ ناقص زدم. در ذهنم کار به استیضاح و اعدام وزیر پست و نامه و بقچه کشید و عزم جزم کردم که ادارۀ پست محلی را با خاک یکسان کنم. ولی فعلاً دستم به هیچجا نمیرسید و باید فکری به حال خودم میکردم که داشتم میمردم.
«میگم به نظرت چی شده؟ یعنی پستچی کتابا رو بالا کشیده؟ اشتباهی داده به کسی؟ یا چی؟»
«هیچکدوم. بذار بهت بگم. برای اینکه پستچی رو توبیخ نکنن، الکی در سامانه ثبت کرده که بستۀ تو رو بهموقع تحویل داده. خیالت راحت باشه بعداً میاره.»
«بعداً یعنی کی؟»
«یعنی یک ماه دیگه.»
«چییی؟! نگو اینجور تو رو خدا. اینجوری من میمیرم.»
«شوخی کردم بابا. فوقش فردا میرسه دستت.»
ضمیر ناخودآگاهم نیز سربهسرم میگذارد. ولی شوخیاش درست از آب درآمد و کتابها فردا، توسط یک نیسان آبی، به دستم رسید و من از شدت خوشحالی بیخیال پیگیری و شکایت و کشتن وزیر و منهدم کردن ادارۀ پست شدم. حتی با پستچی هم جروبحث نکردم. و نیمساعت بعد که به این سطور رسیدم، همهچیز را فراموش کردم و تمام وزراتخانه را با همۀ محتویات انسانیاش بخشیدم:
«گوته درکی بسیار متفاوت از تاریخ داشت. او تاریخ جهان را بیواسطهتر از هگل میدید. گوته دربارۀ بمباران جنگ به موضوعی بهظاهر پیشپاافتاده اشاره میکند و میگوید: «در این لحظات که هیچکس چیزی برای خوردن ندارد، تکهای نان از آنچه در اوایل امروز به دست آوردم میخواهم.» در بحبوحۀ جنگ میکوشد فواصل میان خطر، محرومیت، و ترس و دلهره را با تفریح و خوشی پر کند. گوته از آن پیشداوری انتزاعی که بدون توجه به واقعیت زندگی انسان صورت میگیرد دوری میکند. او روحهای ملی را همچون تجسم مطلق «اصول» پیریزی نکرد، بلکه به طور آشکار بیان کرد که چگونه هنگام بمباران در جنگ تمایل به خوردن داشته است. توجه به رنج انسانها، دلهرهها و ترسهای آدمی موضوعاتی است که علاقۀ گوته را به خود جلب میکرد. در این زمینه مینویسد: حتی اگر شما میتوانستید تمام منابع را مطالعه و بررسی کنید، چه چیزی مییافتید؟ هیچ چیز جز این حقیقت بزرگ که انسانها در تمامی سرزمینها و اعصار بدبخت بودهاند، وجود ندارد. حقیقتی که مدتهاست میدانیم و برای آن لازم نیست که راه دوری برویم. انسانها همیشه دچار مشکل و نگرانی بودهاند. همیشه شکنجه شده و یکدیگر را شهید کردهاند. آنان زندگی کوتاهشان را بر خود و دیگران تلخ کردهاند.» (1)
پینوشت:
(1) بنیادهای فلسفی علم فرهنگ، محمدعلی مرادی، انتشارات علمی و فرهنگی، صفحۀ سیزده و چهارده.
سردبیر
سردبیر ماهدبوک