من هم در حد و اندازۀ خودم از آغاز خجستۀ قرون وسطا در بیخ گوش کشورمان ناراحتم. انسان‌ها به‌کنار، چون خیلی مهم نیستند، اما کتاب‌های خوب به خطر افتاده‌اند. می‌دانید ماجرا چیست؟ ماجرا از این قرار است که اگر در باغ کتاب‌خوانی بوده باشید، در فضای مجازی و پیاده‌روهای خیابان انقلاب و حوالی‌اش، حتماً کتاب‌هایی را دیده‌اید که ناشران افغانستان منتشر کرده‌اند. خوشبختانه در سال‌های اخیر به لطف همین ناشران چند کتاب خیلی خوب را سانسورنشده خواندیم؛ برای نمونه، «لولیتا»، «حس یک پایان» و… . رمان بدون سانسور یکی از نعمت‌های بهشتی برای اهل کتاب در این روزگار جهنمی است. چنین نعماتی فقط از خارج وارد می‌شود وگرنه در ایران «صد سال تنهایی» را هم سانسور می‌کنند. خب با این کار چه چیزی از آن می‌ماند؟ چیزی بی‌مزه می‌شود مثل نان و یخ. این فقط نظر من نیست. سال‌ها پیش به مرحوم گابریل گارسیا مارکز گفتند که «صد سال تنهایی» را در ایران با سانسورِ موارد خاص ترجمه و منتشر کرده‌اند. او هم فوری گفت: «عجب! خب، پس در این صورت باید اسمش را بگذارند پنجاه سال تنهایی.» «پول» هم یک چنین چیزی است؛ بلکه بدتر. از صد سالش، احتمالاً فقط چند روزش را می‌توان ترجمه و منتشر کرد.

یکی از آرزوهای من در زندگی این است که همین رمان مارتین ایمیس، نویسندۀ شهیر و خلاق انگلیسی، را بخوانم. با توجه به محتوای درخشانش، محال است که چنین ترجمه‌ای در ایران منتشر شود. لذا تنها امیدم به صنعت نشر افغانستان بود. خیلی امیدوارم بودم که دیر یا زود «پول» ترجمۀ درخوری به فارسی پیدا کند و در افغانستان منتشر شود و فایل پی‌دی‌افش را مفت و مجانی از تلگرام دانلود کنم. اما چه شد؟ این جهان بی‌وفا ذهن مرا خواند و برای این‌که این رمان به دستم نرسد، خودش را به هم ریخت. با این جماعت جدی و عبوسی که سرِ کار آمده‌اند بعید است حتی کتاب «شازده کوچولو» هم در افغانستان منتشر شود. احتمالاً بازگشتی باشکوه خواهیم داشت به عهد پَر و پاپیروس. برای این‌که شما هم مثل من دلتان آب شود، این رمان را معرفی می‌کنم تا ناکام از دنیا بروید.

«پول» رمانی در ژانر طنز تلخ و سیاه است که سال 1984 منتشر شد. ماجراها در دو شهر لندن و نیویورک می‌گذرد و تباهی اخلاقی این دو شهر را در پایان قرن بیستم نشان می‌دهد. ضدقهرمانِ نفرت‌انگیزِ رمان کارگردانی انگلیسی است به نام جان سلف. (به اسمش دقت کنید: John Self) جان مردی الکلی، معتاد، هرزه، پرخور و بسیار مبتذل است که برای پول له‌له می‌زند. تهیه‌کننده‌ای به نام فیلدینگ گودنی او را از لندن به نیویورک دعوت می‌کند تا با او اولین فیلمش را بسازد. در آن‌جا درگیر ماجراهایی مشعشع و بسیار خاص و خصوصی می‌شود. چراکه در شهری مثل نیویورک انسان حتی برای زنده ماندن هم باید حسابی پول بسلفد، چه رسد به عیاشی و هرزگی. البته همۀ کاسه‌کوزه‌ها بر سر جان سلف خراب نمی‌شود. جَوّ عمومی چنین اقتضایی دارد. برای همگان و در هر زمینه‌ای پول مرکز همه چیز و ارزش محوری زندگی است. ولی در عمل، پول زیاد نتیجه‌ای ندارد مگر فساد بیشتر. افراط و تفریطِ سرمایه‌داری اواخر قرن بیستم در امور مختلف حتی کار را به جایی می‌کشاند که داستان وحشتناک و ترسناک می‌شود.

در هر صورت، این رمان پرطرفدار را در فهرست بهترین رمان‌های انگلیسی جای داده‌اند؛ زیرا ظرایف و ریزه‌کاری‌هایش بسیار زیاد است. اما به طور کلی، کتاب دربارۀ پول است، اما در واقع نقد تند و تیز و بی‌رحمانۀ یک نوع سبک زندگی است که در تمام جهان دارد فراگیر می‌شود. ایمیس می‌خواهد نشان دهد که پول‌پرستی با فرد و جامعه چه می‌کند. همچنین، تلویحاً نقدی سیاسی هم هست به سیاست‌های دهۀ هشتاد آمریکا و بریتانیا در زمان روی کار آمدن دولت‌های راست‌گرای رونالد ریگان و مارگارت تاچر. باری؛ این رمان حدوداً 350 صفحه است و من خیلی هنر کردم که توانستم یک صفحه‌اش را برایتان ترجمه کنم، چند خطی از فصل چهارمش:

 

«توی لوس‌آنجلس هیچ گهی نمی‌تونی بخوری الّا با رانندگی کردن. حالا منم هیچ گهی نمی‌تونم بخورم مگر با مست کردن. ترکیب این دوتا گه خوردن هم اون بیرون واقعاً غیرممکنه. اگه کمربندتو زیادی شل کنی یا سیگارتو بتکونی یا دماغتو بالا بکشی، اول در زندان آلکاتراز شل‌وپل‌ت می‌کنن و تازه بعدش سین‌جیم میشی. می‌دونی که با هر نوع خلاف، هر جور تکون خوردن، نعرۀ بلندگو درمیاد، دوتا لوله تو رو نشونه می‌گیرن، و یه خوک هلی‌کوپترسوار مگسک می‌ندازه روی برجکت.

خب، یه آدم بدبخت چی‌کار می‌تونه بکنه؟ از هتل میای بیرون، خیابون وریمونت. روی خیابان واتس که غلغله‌س، آسمون پایین‌دست شهر یه تیکه مُفِ سبزه که خدا انداخته. چپ می‌ری، راست می‌ری، عین یه موشِ فاضلاب هستی، بغل یه رودخانۀ خروشان. این رستوران نوشیدنی قدغنه، این یکی گوشت بی گوشت، این یکی ورود غیرهمجنس‌بازها ممنوعه. می‌تونی به شامپانزه‌ت شامپو بزنی، می‌تونی فلانتو تاتو کنی، بیست‌وچهار ساعته، اما می‌تونی یه لقمه غذا گیر بیاری؟ و یه علامت می‌بینی اون طرف خیابون که از دور فلاش می‌زنه «گوشت – عرق – بدون محدودیت»، ولی بعدش می‌تونی کلاً بی‌خیالش بشی. چرا؟ چون تنها راه این‌که اون طرف خیابان بری، اینه که همون‌جا به دنیا اومده باشی. همۀ علامت‌های عابر پیاده می‌گن راه نرو، همه‌شون، همیشه. اینه حرف حساب، مخلص کلام لوس‌آنجلس: راه نرو، به‌تمرگ، راه نرو، به‌گاز، راه نرو، بزن به چاک! تاکسی‌ها رو هم امتحان کرده‌م. به لعنت خدام نمی‌ارزن. این شوفرا همه از کرۀ مریخ اومدن و هیچ نمی‌دونن که این‌جا سیارۀ راسته یا سیارۀ چپ. هر دفعه، همینکه سوار بشی، اولین کاری که باید بکنی اینه که بهشون رانندگی یاد بدی. اول تا آخر همه‌شون!»

 

تصدیق می‌فرمائید که من باید تا یکی دو قرن دیگر ناامید بمانم؟ تازه، در همین یک صفحه ترجمۀ آزاد هم چند دستکاری و سانسور را خودم پیشاپیش اعمال کردم. عشقم کشید. ترجمۀ خودمه!