قیمت کتابها در ده سال اخیر، بیست برابر شده است. لذا کسی که عشق کتاب باشد جرأت نمیکند حتی نگاهی به آنها بیندازد، مگر با لرزش دستان و انگشتان. برای مثال، یک دانشجوی رشتۀ انهدام اندامهای انسان چگونه میتواند کتاب تاریخی کتوکلفتی در ابعاد یک بلوک سیمانی بخرد، درحالیکه نمیتواند حتی یک کف دست تلفن همراه تهیه کند تا در روز هالوین به کس و کارش هدیه بدهد؟ البته هیچ هم عجیب نیست؛ زیرا دلیلی وجود ندارد که فکر کنیم ناشران روحیهای متفاوت با منویات مدیران شرکتهای خودروسازی یا تولیدکنندگان رب گوجهفرنگی دارند. آنها نیز به اندازۀ همینها دغدغۀ ویرانی فرهنگ و معنویت دارند. بنابراین از هرگونه نقد و نِقّی دربارۀ آنها میگذرم. دیگران این وظیفه را خوب به عهده گرفتهاند و زین پس نیز بیشتر خواهد شد. در اینجا میخواهم به مطلبی بپردازم کاملاً متفاوت. آنچه میخواهم بگویم این است: گرانی کتاب فرصت خوبی برای کتابخوانی است؛ برای ارتقای سطح و بهویژه کیفیت مطالعه.
لاروشفوکو (1613-1680)، فرزانۀ فرانسوی، میگوید: «زندگی هیچگاه آنقدر بد نمیشود که انسان خردمند نتواند از آن بهسود خود بهره ببرد، و هیچگاه آنقدر خوب نمیشود که انسان احمق بتواند از آن به نفع خود استفاده کند». با الهام از قسمت اول این سخن حکیمانه میتوانیم نتیجه بگیریم که قیمت کتاب هیچگاه آنقدر گران نمیشود که کتابخوان واقعی نتواند از آن بهسود کتابخوانی خود بهره ببرد. (الهام از قسمت دوم را به عهدۀ خودتان میگذارم.) اما این امر چگونه ممکن است؟ دو راهکار معرفی میکنم. این دو را خودم بهکار بردهام و راضی بودهام. امیدوارم برای دیگران هم مفید باشد.
اول: گران شدن کتاب به طور طبیعی خرید ما را کمتر میکند. این امر باعث میشود کتابهایی را که داریم بیشتر قدر بدانیم و بهتر بخوانیم. هر کتاب جدیدی مساوی است با نخواندن یکی از کتابهای قبلی؛ کتابهایی که چهبسا از کتابهای جدید خیلی هم بهتر باشند. فراموش نکنیم که کتابهای خوب اولاً ارزش چندبار خواندن را دارند و ثانیاً باید هم چندبار خوانده شوند. چراکه غنا و محتوای آنها هرگز با یکبار خواندن بهطور کامل به چنگ نمیآید. برای مثال گرانی اخیر باعث شد که برای بار – فکر کنم – سوم کتاب «روح پراگ» از ایوان کلیما را بخوانم. (کلاً به روح خیلی علاقه و اعتقاد دارم.) خواندم و چه حظی بردم! نمیگویم لذتی که از سومین خوانش نصیبم شد، از بار اول بیشتر بود. نه؛ مسئله اصلاً این نیست. نکتۀ ظریف و پنهان این است که این لذت از آن لذت متفاوت بود. میگویم ظریف و پنهان، چون بدون چنین تجربهای هرگز آشکار نمیشود. این لذت کلاً از نوعی دیگر است که هیچ مشابه و جایگزینی ندارد. علاوه بر لذت، فهم نیز به همین صورت ارتقاء مییابد. یعنی آنچه که در بار سوم از یک کتاب میفهمیم غیر از آن چیزی است که در دفعات قبلی فهمیدهایم. اساساً فهمیدن یک کتاب خوب پایانی ندارد.
دوم: گرانی کتاب باعث میشود که گزیدهتر و سختگیرانهتر کتاب بخریم. واقعیت این است که کتابخوانهای حرفهای با حداکثر توان مالی خود کتاب میخرند و نه طبق مجال زمانی و ضرورت فکری. به همین دلیل کتابهای درجه چندم بسیاری هم در کتابخانههای آنها دیده میشود. حال با گرانی کتاب میتوان متعهد شد که فقط و فقط و فقط، و هزار فقط دیگر، کتابهای درجه یک و شاهکارهای ممتاز را خرید. اهل کتاب شهوت خرید کتاب دارند؛ شهوتی که هیچ چهارچوب معقولی ندارد. به عبارت دیگر هیچ مانع درونی برای مهار خرید آنها در کار نیست. ولی حالا گرانی در حکم یک سرعتگیر بیرونی است تا بهخاطر آن، مهار کتابخوانی خود را بهتر در دست بگیرند. بله، کمیت کتابها پائین میآید، اما چیزی از کیفیت کم نمیشود. البته نکتۀ دیگری هم هست.
واقعیت این است که برای یک کتابخوان حرفهای بیشتر کتابها، در گذر زمان، جذابیتشان را از دست میدهند. به همین دلیل، به طور طبیعی کمیت کتابها هیچ و بیاهمیت میشود. من شخصاً سالی دوسه کتاب خیلی خوب هم بهدستم بیفتد برایم کافیست؛ اگرچه من نیز مثل همۀ کتابخوانهای احساساتی برای چند برابر عمرم کتاب خوب دارم. این جماعت همیشۀ خدا چندتا از همان کتابها کنار دستشان نخوانده ماندهاند و فقط نگاهشان میکنند. این درحالیست که «نیاکان ما در کنار کتاب مقدس فقط معدود کتابهایی داشتند که نهفقط آنها را میخواندند، بلکه آنها را به خاطر هم میسپردند. تلویزیونی در کار نبود. روزنامههایی که آنها میخواندند چند صفحه بیشتر نبودند. به مردم اطلاعات کمی داده میشد، اما آنها فرصت بیشتری داشتند که به همانها فکر کنند و مردمان و طبیعت را برای خود از نظر بگذرانند و بسیاری از آدمها بدین ترتیب و با مرتب کردن این فکرها به نگاهی از زندگی میرسیدند و اعتقادی برای خودشان پیدا میکردند. اما امروز چه؟» (1)
یک راهکار شخصی هم اضافه کنم. علاوه بر آن دو راهکار کلی و عمومی، و به عبارتی بر اساس ترکیب همان دو راهکار، این اواخر یک قاعدۀ مندرآوردی برای خودم دستوپا کردهام. هرگاه میلم به خرید کتاب بکشد و به کتابفروشی بروم و با همان سختگیریِ راهکار دوم با دستِ پر از خالی برگردم، یکی از کتابهای موجود را دوباره میخوانم. هفتۀ پیش چنین هوسی به سرم زد. رفتم و چیز دندانگیری ندیدم. «مدیر مدرسه»ی جلال آلاحمد را باز هم خواندم و کیف کردم؛ داستانی که ارزش دارد صدبار خواند شود، چراکه در طراز بهترین رمانهای دنیاست. چند خطی هم از اواخرش برای شما میخوانم:
«گرچه دهم عید بود، اما هنوز رفتوآمد سال نو تمام نشده بود. برو و بیا و شیرینی و چای دوجانبه. سال جدید و رییس جدید. قِرانُ سَعدَین! رفتم تو. سلام و تبریک و همین تعارف را پراندم. بله، خودش بود. یکی از پخمههای کلاس که آخر کلاسِ سال سوم کشتیارش شدم دو بیت از “لامیة العرب” را حفظ کند؛ نتوانست که نتوانست. پیدا بود که قِرانُ سَعدَین مرا هم نفهمید؛ که هر گدای الرحمنخوانی میفهمد. و حالا او رییس فرهنگ بود و من آقامدیر. راستی حیف از من، که حتی وزیر چنین رییس فرهنگهایی باشم! میز همانطور پاک بود و رُفته، مثل اتاق پذیرایی تازهعروسها. اما زیرسیگاری انباشته از خاکستر و تهسیگار. خود او هم سیگار به دست داشت. بلند شد و چِلِپ و چلوپ روبوسی کردیم و پهلوی دست خودش جا باز کرد و گوش تا گوش، جیرهخورهای فرهنگ و “تبریکات صمیمانه” و “ارادتهای غایبانه” و “فیض حضور” و بدگویی از ماسَبَق و هندوانهها و پیزورها!» (2)
از وقتی که خودم را به این قوانین موضوعه پایبند کردهام، تاکنون هیچ کتابی نخریدهام. حالا دیگر حتی برای خودم هم جالب است که ببینم بالاخره چه کتابی خواهم خرید.
پینوشتها:
(1) روح پراگ، ایوان کلیما، ترجمۀ خشایار دیهیمی، نشر نی، صفحۀ 101.
(2) مدیر مدرسه، جلال آلاحمد، انتشارات فردوس، صفحۀ 119.
سردبیر
سردبیر ماهدبوک
خیلیخوب بود. یک راهکار دیگه هم دنبالنکردن صفحات معرفی کتابهای تازه است. اگر کتابی خیلی خیلیخوب باشد، به اندازهای سر و صدا میکند که به گوش ما هم برسد. فقط خوبی این رویه این است که هوسی و یهویی کتاب نمیخریم. تحتفشار و با ولع و فکریشدن نخریدن کتابهای جدیدآمده سر نمیکنیم. کلا همهجوره نفع است.