اسم کتاب را اولینبار در تاکسی شنیدم. دو خانم کناریام باهم گپ میزدند. یکیشان پرسید که چه کتاب تازهای خواندهای و دیگری جواب داد که «هیچ دوستی بهجز کوهستان»، و ادامه داد که کتاب بسیار معرکهایست و نویسندهٔ خفنی دارد و سرگذشت واقعی خودش است و داستان پناهندگیاش به استرالیاست و از رنجهایش نوشته است و در نهایت هم بهشدت کتاب را به دوستش پیشنهاد کرد که بخواند. اما دوستش چندان مشتاق به نظر نمیرسید، یعنی گویی قصد گفتن چیزی را داشت و از گفتنش صرف نظر کرد. ولی من کنجکاو شدم تا در اولین فرصت بخوانمش و خواندم؛ البته نه در اولین فرصت! چرا که در اولین فرصت هنوز در حال جمعآوری اطلاعات بیشتر دربارۀ کتاب بودم؛ اما در دومین فرصت خواندمش!
در پشت جلد کتاب چیزهایی از ایندست نوشته بود: «بهروز بوچانی نویسنده و روزنامهنگار کُرد، خاطرهٔ دوزخ را با خود دارد. او ناچار شد که ایران را به قصد استرالیا ترک کند و این از او نویسندهای رنجدیده ساخت. بوچانی بعد از غرق شدن قایق مهاجران غیرقانونی از مرگ گریخت، اما به دست گارد نیروی دریایی استرالیا دستگیر شد و به همراه مهاجران دیگر به جزیرهٔ مانوس تبعید شد. او نوشتن کتاب را پنهانی آغاز کرد و خاطرات و تجربههایش را در قالب رمان به زبان فارسی از طریق پیامرسان واتساپ میفرستاد و در نهایت به همت و ترجمهٔ امید توفیقیان این کتاب منتشر شد. کتاب، برندهٔ جایزهٔ معتبر «ویکتوریا» شد اما دولت استرالیا حتی اجازه نداد که او برای دریافت جایزهاش از جزیرۀ مانوس خارج شود.» انکار کردن اشتیاق برای خواندن این سرگذشتنامه حقیقتاً که کار سختیست. بله، اعتراف میکنم که جَوَش مرا احاطه کرد و خیلی هم زود پشیمانم کرد!
از همان صفحات ابتدایی چیزی که توی ذوق میزند نگاه طلبکارانه و از بالا به پایین راویست. تلخی روایت، نوعی از دادخواهی در مقابل ظلم و بیعدالتی و اسارت را در خود مستتر دارد و در عین حال راوی خود نیز در تمام طول قصه کسیست که به این مفاهیم صحه مینهد. متن پر است از صفاتی تحقیرآمیز چون حرامزاده، تخم سگ، پنگوئن، بیدندان، گاو و… که راوی با آنها همسفران خود را نام میبرد. او همسفران و دیگر مهاجران رنجکشیدۀ همچون خودش را بابت تلاش برای پیدا کردن غذا، جا و زودتر سوار و پیاده شدن خوار و ذلیل میشمارد و گویی آنها را با عباراتی تحقیرآمیز پوزخند میکند. تقریباً در تمام روایت، او کسیست که خوددار و فهیم و مؤدب و ساکت است و برای هیچچیز هول نمیزند و اگر هم در جایی غرایزی چون گرسنگی بر او مستولی شده با حالتی حق به جانب از غریزهاش سخن میگوید.
البته اگر بخواهم انصاف را رعایت کنم باید بگویم که زبان داستان و قلم شاعرانۀ نویسنده قابل احترام است. شروع کتاب برای کسی که دورنمایی از قصه دارد به اندازهٔ کافی جذاب است، و ریتم قصه نیز متناسب با هیجانی که مهاجران تجربه میکنند، تند و شلوغ و هیجانآور پیش میرود. این سبب میشود که خواننده نیز همراه با مهاجران به دل اقیانوس برود و در قایقی کوچک برای رسیدن به جزیرهٔ رویایی استرالیا پارو بزند. سوراخ شدن قایق، نجات معجزهوار از مرگ، دوباره و دوباره به دل اقیانوس زدن، گم شدن در اقیانوس و نجات معجزهواری دیگر، رسیدن به ساحلی امن و سپس فرستادهشدن به جزیرهٔ مانوس و تبعیدگاه مهاجران غیرقانونی که البته نویسنده با عنوان زندان راحتتر است! داستان درست در همینجا به پایان میرسد که تقریباً یکسوم صفحات کتاب را شامل میشود. پس از آن را دیگر نمیتوان رمان، زندگینامه یا اثر ادبی نامید؛ باقی را میتوان نوشتهای کسالتبار نامید که صرفاً توصیف وضعیت نابهسامان یک تبعیدگاه است و شکوههای مهاجری که حق را به خودش میدهد. مدام افراد را به گروه آدمبدها و -بهندرت- آدمخوبها تقسیمبندی میکند و برای این تقسیمبندی به نژاد و قومیتش و قضاوتهای مطمئن -که برای هیچکدام هم شاهدی ندارد- چنگ میاندازد. برای مثال در جایی از کتاب در حین جابهجاییاش به تبعیدگاه دربارهٔ زن مترجمی که نمیشناسد میگوید: «بیشک او هم مثل من یک کُرد رنجکشیده است که حرفهای غریبی از آزادی و دموکراسی میزند.»
به نظرم، نویسنده بیش از آنکه قصد ثبت تاریخ و زندگینامه و توصیف واقعیت را داشته باشد به دنبال انتقامگیری از دولتمردان استرالیاست. حدود دویست صفحه در باب برخورد ظالمانهٔ مسئولان جزیره مینویسد و در این میان، کوچکترین صفت مثبتی را برای یکی از استرالیاییها قائل نمیشود. موضوعاتی که بارها در کتاب بر آن تاکید میشود: آب و هوای استوایی مانوس که در طول روز از آدمها گوشت پخته میسازد، وضعیت بهداشت فاجعهبار و شرایط عذابآور اسکان، روش غذارسانی تحقیرآمیز و غیر انسانی، افسران استرالیایی که تمامشان حرامزاده هستند و محلیهای ترسویی که در خدمت حرامزادهها هستند! ولی در توصیف این وضعیت بغرنج، هر کجا که به نفع مهاجران نیست ناگفته میماند؛ ناگفتههایی که خواهناخواه ذهن خواننده را به خود مشغول میکند. مثلاً اینکه چرا افرادِ بهاصطلاح زندانی هیچ مسئولیتی برای انجام امور زندان بر عهده ندارند؟ یا اینکه نگهبانان بازی کردن و داشتن قلم و کاغذ را بهشدت ممنوع کردهاند و در این مورد بسیار جدی و خشن عمل میکنند، اما سوال اینجاست که بر طبق نوشتهٔ پشت جلد، چگونه این روایت از طریق واتساپ به امید توفیقیان رسیده است؟ آیا به این معنا نیست که نویسنده در آن جزیرهٔ منحوس، علاوه بر تلفن همراه، به اینترنت نیز دسترسی داشته است؟ او مکرر از بدوی بودن مانوس سخن میگوید اما به هیچعنوان به داشتن اینترنت در مانوس و چگونگی نوشتن این خاطرات اشارهای نمیکند!
علاوه بر این، نویسنده در طول روایت هم رفتاری متناقض از خود نشان میدهد که خواننده را در صداقتش به شک میاندازد. از طرفی از استرالیا، دولتمردان و افسرانش بیزار است و از طرفی دیگر حاضر نیست آن سرزمین را رها کند. با وجود شاعرانگی قلم نویسنده، این نوشته برای رسیدن به یک اثر ادبی خوب هم ناکام میماند، زیرا قصه پر از حفره و نقاط نامعلوم و از همه مهمتر شخصیتپردازی ضعیف است. نویسنده از علت مهاجرت ناگزیرش خواننده را مطلع نمیکند؛ اینکه او با چه پسزمینهای حاضر است چنین شرایط دشواری را تحمل کند اما بازنگردد؟ در مورد دیگران هم چیز واضحی نمیگوید. شخصیتها با چند توصیف کوتاه و چند برچسب مثل پسر چشمآبی، پدر بچهٔ چندماهه، گلشیفته، فاحشه، غول مهربان، نخستوزیر، به خواننده معرفی میشوند و آنقدر ضعیف پرداخته شدهاند که خواننده از درد هیچیک از آنها متأثر نمیشود. از مأموران استرالیایی هم که جز وحشیگری و ددمنشی و دیگر صفات منفی شناخته شده در هستی، چیز دیگری نمیبینیم! شاید اگر دولت استرالیا به او مجوز ورود میداد از بین آن حرامزادهها چندتایشان حلالزاده میشدند و شاید امروز اثر موفقی از بهروز بوچانی را در دست داشتم، اما حالا فقط اثری مغرضانه و ضعیف را میبینم که علت برنده بودنش برای جایزۀ ادبی را نمیفهمم!
اگر باز هم در اتمسفر حرفهایی در باب معرکه بودن «هیچ دوستی بهجز کوهستان» قرار بگیرم، بهگمانم اینبار کسی که مشتاق بهنظر نخواهد رسید من باشم، با این تفاوت که یقیناً قصد گفتن چیزی را خواهم داشت و به هیچعنوان از گفتنش صرف نظر نخواهم کرد!
هیچ دوستی بهجز کوهستان
نویسنده: بهروز بوچانی
ناشر: نشر چشمه
شستی کتاب رو رفت!
به نکات خیلی خوبی اشاره کردید. شهامت نوشتن از چنین آثاری که هر از گاهی بیدلیل سر و صدا میکنند و مدعیانی رو گرد خودشون جمع میکنند، قابل تقدیره!