اگر بنا باشد خودم صورتحساب کافه را پرداخت کنم، آنگاه در انتخاب جنس، فقط به ستون وسط منو نگاه میکنم. به دیگر سخن، ارزانترین نوشیدنیِ بعد از آب معدنی را سفارش میدهم. البته گاهی لاکچریطور میشوم و با انگشت اشارهای روبهآسمان فقط همان را درخواست میکنم: «یک آب معدنی لطفاً»، و در دلم آرزو میکنم که ای کاش بطریها، بهجای نیم لیتر، پنجاه سیسی بودند. وقتی آدم را کشانکشان به کافه میبرند و، از آن بدتر، او را مجبور میکنند خودش حساب کند، بدیهیست که یک جرعه آب خوش هم از گلویاش پایین نرود. مطمئن باشید کسی که قیافه و سرووضع درستی ندارد، هیچگاه با اختیار خودش پا به آن دخمههایی نمیگذارد که ظلماتِ شب اول قبر هستند.
ولی آن بعدازظهر پاییزی در حیاط «کافه تائوت» مهمان مهندس بودم و بعید بود که بگذارد من حساب کنم. لذا حاشیۀ راست را نگاه میکردم. بعد برای اینکه چیزی بفهمم، حاشیۀ چپ را دید زدم؛ که ترجمۀ انگلیسی حاشیۀ راست بود. البته زبان مغولی یا مالایی هم بود فرقی نمیکرد. هیچ سر درنیاوردم. اسم هر چیزی ترکیبی طویل بود از چند واژۀ سرشار از مصوتهای بلند «او» و «ای» که به حرف «ن» یا «گ» یا هر دو ختم میشد. هیچکدام از مفردات مفهوم نبود. لذا با تجزیه و تحلیل آن زنجیرهها نیز راه به جایی نمیبردم. این انتخاب مهم زندگی را هم به سرنوشت سپردم. هر چه بادا باد!
«خب نگفتی؟ بالأخره چی میل داری؟»
«والا مهندس چی بگم؟!»
بگویم پفک؟ کرانچی؟ فلافل؟ ذرت مکزیکی؟ اصلاً مگر در آن مکان مخوف از این چیزهای دوستداشتنی پیدا میشود؟ آن همه اسم اجقوجق اشتهایم را کور کرده بود. من به تجربه دریافتهام که چیزهای نامفهوم مزۀ خوشایندی ندارند.
«هر چی شما سفارش بدید مهندس. برای من فرقی نمیکنه.»
«خب پس خودم گزینه میدم. اولانگ بولانگ ویژه یا جین سینگ؟»
ای خدا…!!! بار پروردگارا…!!!
«مهندس جان اینکه دیگه سؤال نداره. خب معلومه که جینگ سینک. الان که فصل اولان مولان نیست.»
اکنون که بعد از سه سال به آن لحظه فکر میکنم نه عذاب وجدان میگیرم و نه حتی احساس شرمندگی میکنم. چه باید میگفتم؟ واقعاً نمیتوانستم طور دیگری جواب بدهم؛ زیرا مهندس با لحنی پرسید که پیشفرضش این بود که دانستن این چیزها در حکم بدیهیات است. واقعاً هنوز هم برایم سؤال است که کافه رفتن نیاز به چنان دانش گستردهای دارد؟! آن وقت آدم آن همه مطالب را از کجا یاد بگیرد؟! البته یک چیز دیگر هم هست. جینسینگ را انتخاب کردم، چون از اولی به گوشم آشناتر بود. تئوری غذایی من این است که هرچه به گوش آشناتر باشد، برای دلوروده هم بیشتر خوشایند خواهد بود؛ اگرچه تا آن لحظه جینسینگ را فقط روی قوطیهای شامپو دیده بودم. علاوه بر همۀ اینها، واقعیت مهمی هم هست که نباید فراموش کنیم: انسان که فقط مغز نیست؛ معده هم چیزهایی میفهمد. واژههای مربوط به خوراکی نه با سر، بلکه با کل بالاتنه فهمیده میشوند.
مهندس اشاره کرد و یک پسر مزلّف آمد سفارش ما را روی تبلت تیک زد و بعد یک پسر مخنّث آن را روی سینی آورد. ای کاش پسران کمی وقار و متانت دخترکان را داشتند! به هر حال، سفارش ما دو لیوان بزرگ چینی دردار بود با نقشهایی از کوهستانهای جنگلی چین باستان، مزیّن به انواع هایکو و نیهای بامبو. یک نعلبکی هم با چند حبه قند و دو عدد شکلات و گز و خرمای پیارم. درپوش لیوانم را که برداشتم انگار دریچۀ فاضلاب خیابان برداشته شد. در دلم اشک میریختم.
«مهندس این جینجین بوی نامأنوسی داره یکم. نه؟»
«آره بوش خیلی خوب نیست، اما مزهش خوبه…»
اصلاً و ابداً اینطور نیست. این غیرممکن است؛ محال است. من تفکیک طعم خوراکی از بوی آن را نمیپذیرم. مزه و بو درهمتنیده هستند. بو چیزی نیست جز یک مزۀ رقیق و مزه هم غلیظشدۀ همان بو است. لذا طعم غذا در بو حضور دارد و بالعکس. اصلاً بو همان مزهایست که بوئیده میشود و طعم غذا بوی آن است که آن را میچشیم. هیچوقت این عبارت ژان پل سارتر را در کتاب «هستی و نیستی» فراموش نخواهم کرد که یکی از مفیدترین چیزهایی است که برای زندگیام آموختهام: «لیمو در سراسر صفات خود امتداد یافته و هر یک از صفات آن در سراسر هر یک از صفات دیگر ممتد شده است. ترشیِ لیموست که زرد است؛ زردیِ لیموست که ترش است. رنگ یک شیرینی را میخوریم و طعم این شیرینی، ابزاری است که شکل و رنگش را بر چیزی که آن را شهود غذایی مینامیم نمایان میسازد؛ به طور متقابل، اگر انگشتم را در ظرفی از مربا فرو ببرم، سردیِ چسبناک مربا، یعنی آشکار شدن مزۀ شیرین آن بر انگشتان من».
مشکل مضاعف من این بود که بدبختانه دانستن این چیزهای فلسفی نهفقط کمکی نمیکرد، بلکه باعث میشد که آن نوشیدنی مهوّع بدتر جلوه کند. آن اصطلاحاً دمنوشِ جینسینگ رنگ سبز تیرهای داشت با ذراتِ معلقِ چرخان و بویی از اعماقِ جهنمهای اساطیری. انگار میکس جلبک و قورباغه را تفت داده و در آب حل کرده باشند. بدبختانه مزهاش از آن هم بدتر بود. یک الکترون از آن را با نوک زبانم چشیدم و نزدیک بود کل بدنم را بالا بیاورم. حالا چه باید میکردم؟! فکر و ذکرم این بود که چگونه آن را سربهنیست کنم، آن هم با وجود مهندسِ آنهمه محترم. غرق در تعارف و رودربایستی و خجالت و شرم و چند احساس گنگ و ناآشنا بودم. خوشبختانه کسان بسیاری با یک مهندس همهفنحریف کار دارند. لذا زود تلفن همراه مهندس به صدا درآمد و آهنگِ خوشِ «گادفاذر» را پخش کرد. مهندس گوشی پهناورش را با دست راست گرفت و همینکه به آن خیره شد، من پلکهایم را روی هم گذاشتم و با چشمان بسته به فضایی اثیری نگاه میکردم که بهتدریج در اطرافم پدیدار میشد.
زمانی که موسیقی خوبی میشنوم، تحت تأثیر قرار نمیگیرم، بلکه به خلسه میروم. وقتی موسیقی خوبی به گوشم میخورد، دلم میخواهد جهان به همان شکل دربیاید یا من وارد آن جهان فانتزی شوم و نقش اول آن را بازی کنم. تعجب میکنم چطور تا حالا تکهپاره نشدهام.
در آن لحظه هم دوست داشتم بدل به «دون کورلئونه» شوم. دلم میخواست یک شبکۀ مافیایی مهیب جهانی در سراسر پنج قاره و اقیانوس هند و اطلس داشته باشم، و در همۀ زدوبندهای سیاسی و اقتصادی جهان دخالت کنم. نه به این قصد که جهان را به هم بریزم و خلاف کنم. نه واقعاً؛ بلکه فقط برای این مقصود که موقعیتی داشته باشم تا بتوانم ادا و اصول دون کورلئونه را دربیاورم. خاموش، با نوک چهار انگشت گوشه لبهایم را بخارانم؛ در محافل سرّی به دشمنانم خیره شوم و بدون اینکه صراحتاً چیزی بگویم، آنان را تهدید به مرگ کنم. بله؛ به همۀ اینها صادقانه اعتراف میکنم و هیچ بنیبشری هم نمیتواند مرا ملامت کند؛ زیرا هر کسی آن فیلم را دیده باشد، حداقل یک بار در تنهایی خودش نقش پدرخوانده را بازی کرده است.
البته برای من خیلی سخت است، چون نمیتوانم جلوی خندهام را بگیرم یا جلوی دیگران را بگیرم که به قیافهام نخندند. در حالت عادی شدنی نیست. مثل این میماند که مستربین بخواهد نقش دون کورلئونه را بازی کند. چنین تضادهای درونی دردناکی را در زندگی بر دوش میکشم. ولی خب، در عوض، آنقدر جوزده هستم که با شنیدن موسیقی فیلم کاملاً در حسوحال آن غرق شوم. البته همۀ آن ادا و اطوار هم فقط با آن موسیقی، باشکوه جلوه میکند. خشک و خالی هیچ مزهای ندارد. بنابراین اگر پدرخوانده شوم، باید چند اسپیکر به خودم ببندم تا بیستوچهارساعته آن موسیقی را پخش کنند؛ هم برای مرعوب کردن مخاطبانم و هم برای خودم، تا حسم را حفظ کنم. به طور کلی، حتی در خیال خودم هم آن نقش را با موسیقیاش بازی میکنم؛ مثل وقتی که در یکی از جلسات اضطراری سالانه در رأس میزی نشستهام که به درازای خط تولید یک کارخانۀ کیک و کلوچه است. پنجۀ دست چپم را بر سطح براق میز میکارم، با نوک انگشتان دست راستم با کرواتم ورمیروم و سخنان خود را اینگونه آغاز میکنم: «آقایان، قبل از هر مطلبی میخواهم این نکته را گوشزد کنم که من ابداً مایل نیستم شخصیتهای محترمی چون شما حرفهای مرا به معنای تهدید به قتل بگیرند. اگرچه ناراحت هم نمیشوم که افراد بدخواه چنین برداشتی داشته باشند. اما چیزی که باعث شد شما را به این جلسۀ غیررسمی فوق سرّی در سیارۀ قنطورس دعوت کنم این است که به من خبر دادهاند در یکی از قارههای شخصیِ من شنبلیله کمیاب شده. دلیلی نمیبینم که از این به بعد مقصران این حادثه…»
عاقبت مهندس با انگشت اشاره دست چپ روی صفحۀ گوشیاش خطی کشید که به موسیقی و همه خیالاتم پایان داد و درحالیکه از صندلی بلند میشد با صدای کشداری گفت:
«الوووو… مسعووود بگم خدا چیکارت کنه…»
از ته دل امیدوارم خدا به او جزای خیر دهاد!
لیوان را در گلدان بزرگی خالی کردم که در آن نهال درخت عرعر کاشته بودند. درخت خوب و خاموشی به نظر میرسید، اما پیشبینی میکردم این معجون به ریشههایش که برسد عر خواهد زد. از اوست که بر اوست. اگر این درخت بومیِ چین همشهری خودش را تحمل نکند، از من چه توقعی هست؟ البته من از فرهنگ شرق خوشم میآید، ولی به همان اندازه از تمدنش بیزارم، خصوصاً جنبۀ مأکول آن تمدن. اساساً من از هیچ تمدنی خوشم نمیآید؛ زیرا در یک تمدن غیربومی نمیتوانم حتی یک لحظه هم دوام بیاورم. تنها تمدن مورد علاقۀ من اتاق خوابم است. فقط فرهنگها خوبند که جنبۀ سوبژکیتو دارند و آدم هر طور که دلش بخواهد میتواند در ذهنش آنها را سروشکل دهد و برای خودش از آنها معجون دلخواهش را بسازد. تمدن؟ نه خیلی سفت و سخت است و اصلاً به آن قشنگی که تصورش میرود نیست. اصولاً فرهنگها وقتی متجسد میشوند، چیز زشت و زمختی میشوند. فرهنگ باید فقط در ذهن به صورت ایدئال و ایدهآل بماند. تمدنها به عنوان عکس کارت پستال یا تصویر صفحۀ لپتاپ قشنگ هستند. بله؛ فقط از بیرون. از داخل فقط مصیبت و محدودیت و مکافات و ملال و در نهایت هم مرگ. به همین خاطر حاضرم همۀ تمدنها را با خیال آسوده در جوی آب بریزم.
آن جوانک مزلّف سابق الذکر همینکه دید من با لیوانی سرباز بیکار نشستهام، سریع به سمتم آمد، درحالیکه من به میانههای او خیره شده بودم. شلواری به پا داشت که خشتکش مماس بر زمین بود. حالا دیگر دامن زنانه را هم آنقدر پایین نمیفرستند. واقعاً هم نمیشد اسمش را شلوار گذاشت. در واقع خشتکی بود که اندکی شلوار در حاشیهاش کوک زده بودند. پسرکان مخنّث چه چیزی دارند که به چنان فضایی در خشتکشان نیاز داشته باشند؟ آن هم خشتکی که اگر یک گله فیل آن را بپوشد باز هم لق میزند. آن همه سوراخ نیز برای ذهن مسئله میتراشد. چراکه اساساً پارگی شلوار با گشادی آن در تناقض است. اگر آن شلوارهای بسیار باریک و چسبان، که برای خلال دندان هم تنگ است، پاره شود، حرفی نیست. اما شلوارهای گشاد چرا باید پاره شوند؟ آقایان میخواهند ثابت کنند پشم و پا دارند؟ خب بهترین راه برای اینکه کسی ثابت کند پاهایش پشم و پیل دارد این است که اصلاً شلوار به پا نداشته باشد یا هر وقت خواست آن مسوّده را ثابت کند، پاچههایش را بالا بزند یا شلوارش را پایین بکشد. هرچه بود، شلوار آنقدر پهن بود که انگار زیر نافش پرده کار گذاشتهاند، البته بدون چوب پرده. من مانده بودم که چطور نمیافتد و اصلاً به چه چیزی متصل است. با هر قدمی که برمیداشت، هر لحظه امکان داشت که تمام آن بساطی که به پروپایش پیچیده بود، ریزش کند. نزدیک میز که رسید تعظیم غرّایی کرد؛ همچون تعظیم یانگوم در برابر امپراطور:
«قربان اوامری ندارید؟!»
«به من این اجازه رو میدید که از شما یک سؤال غیرحرفهای بپرسم؟»
هنوز تهمایهای از پدرخوانده در من مانده بود.
«در خدمتم.»
«معنی اسم این کافه چیه؟ تائوت یعنی چی؟»
«قربان اسم یک کتاب مهم چینی هست.»
«عجب! تنها اسم مهمی که تو این مایهها شنیده بودم تاروت هست. چرا تاروت نذاشتین؟ اون خیلی بیشتر بهش میاد که اسم کافه باشه.»
«اونکه بازیه. چیز مهمی نیست.»
«مهم نیست؟! کیک به اون خوشمزگی مهم نیست؟!»
«قربان منظورم کارتهای تاروت بود.»
«کارت چیه؟! میگم شیرینیه.»
«بله درسته اسم شیرینی هم هست. ولی قبول دارید که اسم کتاب خیلی بهتره؟»
«اسم کتاب تائوته؟ مطمئنی؟»
«راستش اسم کامل کتاب “تائوت چین” هست.»
«چی؟!! تائوت چین؟ مطمئنی؟»
«بله قربان خودم خوندمش. عاشقشم.»
«موضوعش چی هست؟»
«درباره تائوت هستش.»
«نویسندهش کیه؟»
«اسم نویسندهش هم همونه. تائوت یا دقیقتر بگم تائوتسه.»
«پسر مگه میشه؟! یعنی یه کتاب خودش خودش رو نوشته اون هم دربارۀ خودش؟! کجای دنیا همچین اتفاقی افتاده؟ مثل این میمونه که شیرینی تاروت خودش خودش رو بپزه و بعد هم خودش خودشو بخوره! شدنیه به نظرت؟!»
بعد هم خواستم به او بگویم که اگر واقعاً عاشق تائوت چین است، کاملاً بهجا بود، به جای آن اَبَرتنبان گسترده، کیمونو تنش میکرد. ولی مهندس سررسید و بدون اینکه به چیزی توجهی بکند، حرفهای ما را برید و به آن گارسون کذائی گفت یک قندان ویژه بیاورد. وقتی نشست با تعجب به فنجانم اشاره کرد:
«تمومش کردی؟»
«بله دیگه؛ ببخشید که منتظر نموندم.»
«آخه دمنوش به این زودییا سرد نمیشه تو این لیوانها. داغِ داغ انداختی بالا؟!»
«داغِ داغ که… نههه. بعدم اینکه انداختم پایین.»
و برای خودشیرینی، به خودم خندیدم، ولی اضطراب داشتم که مسئله لو برود. برای اینکه از هچلی که در آن گیر افتاده بودم خودم را بیرون بکشم، مهندس را به پرسش کشیدم:
«مهندس جان، یک سؤال داشتم. اون دمنوش اورانگ اوتان چی بود؟»
«هههههه… دمنوش اولانگ بولانگ… اون یه جور آب برنجه.»
«شوخی میکنی؟! همون آب برنج خودمون؟»
«آره تقریباً»
«اونو که ما هر روز میریزیمش توی سینک ظرفشویی؛ بعد اینجا میفروشنش به ملت؟!»
به قیمت فنجانی هجده هزار تومان و آن هم به استناد داستانی که کتابی قلم برداشته و خودش خودش را نوشته آن هم دربارۀ خودش. به عبارتی، اتحاد واضع و موضوع و کاتب و مکتوب و همه چیز با همه چیز.
کمکم داشت از همه چیز الکی و مسخرۀ آنجا و تمام دنیا حالم بد میشد که قندان ویژه رسید. قندان در واقع یک کاسۀ بزرگ و سرشار از توت خشک شیرین بود که هر کدام به طول یک بند انگشت شصت بودند. کل صحنۀ زندگی را پاک کردم؛ همۀ انسانها را بخشیدم؛ همۀ بدیها را به فراموشی سپردم؛ و با قلبی به سپیدی یک ظرف چینی براق، آسوده، مشغول توتخوری شدم، درحالیکه مهندس دربارۀ نمیدانم چه موضوعی حرف میزد و من فقط تأیید میکردم. فکر من در توتهایی فرو رفته بود که برایم در حکم مونادهای جهان بودند. کاسۀ پر از توت خشک را نباید هندسی دید. اگر به آن نگاه کیفی داشته باشیم، مییابیم حس خوبی که از آن برمیخیزد همه جهان را پوشش میدهد. از منظری دیگر، مگر ما قرار است از این دنیای دوزخی چقدر حس و حال خوب برداشت کنیم؟ سهم ما چقدر است؟ آیا بیشتر از بهرهای است که از این همه توت خشک حاصل میشود؟ البته شاید هم جهان من به اندازۀ همان کاسه است. باشد؛ چه توفیری دارد؟! به هر حال جایگاه توت را در طبیعت نباید دستکم گرفت.
به طور کلی خشکبار کمال طبیعت است؛ غایت روح آن. تمام سازوکار عظیم طبیعت برای آن است که در نهایت این موجودات خوشمزه ساخته شوند. آنها شیرۀ هستی را در خود جمع کردهاند. من طرفدار طبیعتم و نه تمدن. هر طبیعتی در هر جای جهان در جان من جای دارد. انتخاب غایی من روشن است: از جهت سوبژکتیو فرهنگ و از جهت ابژکتیو طبیعت. تمدن این وسط چه غلطی میکند؟ هیچ؛ فقط گند میزند به هر دوی آنها. من از هر فرهنگی خوشم میآید و هر طبیعتی را دوست دارم. اما از تمام تمدنها چندشم میشود. لذا نهایت زندگی را این میدانم که در سایۀ درخت شاهتوت با یک دست کتابی فلسفی را بگیرم و دست دیگرم را در ظرف آجیل فرو کنم؛ بخورم و بخوانم. برای همیشه. تا ابد. ابدالدهر. این همان تصور من از وضعیت جاودانگی معهود است که نه ملالی دارد و نه خستگی و رنجی. مباحث فلسفه که پایانناپذیر است و آجیل چهارمغز هم نه آدم را سیر میکند و نه مجالی به گرسنگی میدهد.
حرفهای مهندس تمام شد و هنوز کلی توت مانده بود، ولی باید میرفتیم. یعنی مهندس باید میرفت وگرنه برای من کجا بهتر از جایی که توت خشک مجانی بخورم؟!
«خب مهندس جان اجازه بده این دفعه رو من حساب کنم!»
لب پایینش را چنان محکم گاز گرفت که مطمئن شدم قطعاً حساب خواهد کرد و لذا با خیال راحت میتوانستم اصرار کنم که من حساب کنم.
«حرفشم نزن که خیلی ناراحت میشم.»
«راستش مهندس بیشتر واسۀ خودم میگم. این دفعه چون فقط چای خوردیم، من حساب کنم. دفعه بعد که پیتزا سفارش دادم، شما حساب کن!»
«دفعه بعد هم من حساب میکنم. فرقی نداره. این حسابکردنا بین رفقا جیب به جیب میشه.»
و زود بلند شد که راه بیفتد به سمت صندوق که داخل ساختمان بود، و همینکه به میز پشت کرد، دیدم که همۀ قندان ویژه را نمیتوانم در جیبم جای دهم. لذا کیفم را باز کردم و همۀ محتویاتش را در آن خالی کردم. سیل دانههای خشک توت مثل آبشار بر «یاکوب فون گونتن» باریدند و صدای تقتق ملایم برخورد دانهها با جلد کاغذی کتاب به گوشم آوای شیرینی داشت و من آن را با قلبم میشنیدم و حلاوت طعم خوش توتها را از طریق گوشهایم در کام خود میکشیدم و میچشیدم.
سردبیر
سردبیر ماهدبوک
خیلی خوب بود و لذت بخش. روان و خوش لفظ و بیان و پر از کنایات و اشارات دلچسب. دست مریزاد.
بسیار لذت بخش. با قلمی دلنشین و روان