در چند دهۀ اخیر، تحقیقات زبان‌شناسانه و ذهن‌شناسانه صدرنشین علوم انسانی شده‌‌اند. یک فایدۀ مهم این تحقیقات، بیرون بردن استعاره از چنبرۀ علوم ادبی و آوردنش به گسترۀ دانش‌ها بوده است؛ حتی دانش‌های تجربی. بنابراین عجیب نیست که برای مسئله‌ای فلسفه از آن استفاده کنیم.

دربارۀ معنای زندگی فراوان گفته‌اند و نوشته‌اند. بعد ازین هم همین‌طور خواهد بود. فهرست مسائل معنای زندگی خود کتابی پربرگ می‌شود. از این میان نکته‌ای خاص مدنظر این یادداشت است:ربط معنای زندگی با استعارۀ زندگی. رابرت سولومون (1942-2007) در کتاب بسیار خوبش، پرسش‌های بزرگ، به نکته‌ای جالب اشاره می‌کند. او می‌گوید معنای زندگی بیش از این‌که یک نظریه باشد، در واقع نوعی استعاره است. البته این استعاره مهم و کاربردی است؛ زیرا بر اساس همان استعاره ارزش‌های زندگی را تعریف می‌کنیم. لذا کسی که می‌خواهد زندگی آگاهانه‌ای داشته باشد، باید استعارۀ زندگی‌اش را آگاهانه انتخاب کند.

به طور کلی، ما آدمیان از زندگی، آگاهانه یا ناآگاهانه، تصویری خاص داریم؛ تصویر ذهنی جاگیرشده‌ای که ساحات گوناگون زیست‌مان را سامان می‌دهد. این تصویر چکیده‌ای است که شرح و بسط آن، مرور سریع زندگانی ماست. به این تصویر ذهنی اصطلاحاً استعاره یا ایماژ زندگی گفته می‌شود. استعاره‌های زندگی متعدد است؛ چراکه زندگی انسان‌ها گوناگون است. در این میان، فرزانگان از گذشته بر یک ایماژ خاص از زندگی تأکید داشته‌اند: «سفر». زندگی سفر است و انسان مسافر. طبق این تصویر باید بدانیم که از کجا آمده‌ایم و آمدن‌مان بهر چه بوده و آخر به کجا می‌رویم. پیش و بیش از همۀ این‌ها البته باید مدام بر خود نهیب بزنیم که ما مسافریم. این ایماژ روایت‌های شرقی و غربی متعددی هم دارد. هم در ادیان سابقه‌دار است و هم در نحله‌های غیردینی دیده می‌شود. هر ایماژی مبنایی است برای یک‌سری نتایج در باب زندگی و البته یک‌سری قواعد برای رفتار و منش در زندگی. در استعارۀ مسافر بودن، سبک‌باری عنوانی جامع است برای مجموعۀ این قواعد.

هم روایت این ایماژ کهن و هم بیان سبک‌باری به عنوان یگانه اصل رفتاری در نهج‌البلاغه بارها آمده است. برای نمونه، در خطبۀ ۲۱ می خوانیم: «منزل‌گاه آخرين پيشاپيش شماست، و مرگ سرودخوانان در پس. سبك‌بار باشيد تا زودتر برسيد»؛ و در نامۀ ۳۱ : «تو در منزلی هستی که از آن رخت خواهی بست، و خانه‌ای که بیش از روزی چند در آن نتوانی نشست … بدان که پیشاپیش تو راهی است دراز، و رنجی جان‌گداز، و تو بی‌نیاز نیستی در این تکاپو از جستجو کردن به طرزی نیکو. توشۀ خود را به اندازه گیر، چنان‌که تو را رساند و پشتت سبک ماند، و بیش از آن‌چه توان داری بر پشت خود منه که سنگینی آن بر تو گران آید».

ریشه‌های الهیاتی و معنوی این استعاره روشن است. ولی این بدان معنی نیست که به کار کسانی نمی‌آید که کیشی دیگر دارند. در باب پس از مرگ اگر نظری متفاوت دارند،-منکرند یا خاموش- در باب خود مرگ که «شکاریم یک‌سر همه پیش مرگ». خود حقیقت مرگ برای پذیرش چنین ایماژی کافی است. چنین تصویری از زندگی به‌درستی می‌گوید که مرگ هم به اندازۀ زندگی مهم است. مرگ آدمی را هماهنگ با زندگی می‌کند که هیچ ثباتی برای آن متصور نیست. اتفاقاً این تصویر راستِ کار ما آدمیان مدرن است؛ ما که به هر لطایف‌الحیلی می‌خواهیم خاک بر حقیقت مرگ بپاشیم و آن را پنهان کنیم. فرزانگان و معنویان این کار را بیهوده می‌دانند. مرگ در هر حال دهشتناک است. در دنیای مدرن بر چهرۀ مرگ صورتک‌هایی زده‌اند تا بزکش کنند، ولی این چیزها نیز افاقه نمی‌کند. دست بالا پیشانی یا چانه‌اش را بپوشاند! اتفاقاً بر زشتی‌اش هم افزوده؛ درست مثل صورتک‌هایی که در جشن بالماسکه می‌زنند.

یک نکتۀ مهم، توجه به غنا و گسترۀ مفهوم سبک‌باری است. خود تصویر مسافر بودن به خوبی دامنه‌اش را نشان می‌دهد، هرقدر هم که بخواهند دامنش را فراچینند. تجربه‌های شخصی از سفرهای‌مان نیز ملاک شهودی خوبی است. معمولاً در میانۀ سفر پشیمان شده‌ایم که چرا این‌قدر جینگیل‌مینگیل و زلم‌زیمبو بار خود کرده‌ایم. در پایان هر سفری اذعان کرده‌ایم که بسیاری از وسایل همراه‌مان بی‌استفاده مانده‌اند. به خودمان قول داده‌ایم که در سفر بعدی چمدان جمع‌و‌جورتری ببندیم. بگذریم که سفر بعدی همان ‌آش و همان کاسه بوده. حتی کاسه، یعنی چمدانی که برداشته‌ایم، نیز همان گنده‌بک قبلی بوده. باید بپذیریم که گران‌بار شده‌ایم: از آدم‌هایی که دور و برمان هستند و با ما بیگانه‌اند؛ از چیزهایی که برای روز مبادایی که تاکنون نیامده‌ و نخواهد آمد گردآورده‌ایم؛ از نظریات و تصوراتی که به ما ربطی ندارند؛ و دست آخر، از برج زندگی که دخل ما را آورده است. باید مدتی درنگ کنیم و خود را از این همه، بپالاییم و سبک کنیم.

سعدی در آثار خویش به این تصویر از زندگی نظر داشته است. در گلستان، داستان جالب گفت‌وگوی دو کودک را می‌گوید که پدران‌شان از دنیا رفته‌اند. تفاخر توانگرزاده حتی به گور پدرش و پاسخ رندانۀ درویش‌زاده شنیدنی است:

«توانگرزاده‌ای را دیدم بر سر گور پدر نشسته و با درویش‌بچه‌ای مناظره درپیوسته که:” صندوق تربت ما سنگین است و کتابهْ رنگین و فرشِ رخامْ انداخته و خشتِ پیروزه در او به کار برده. به گور پدرت چه ماند خشتی دو فراهم آورده و مشتی دو، خاک بر آن پاشیده؟” درویش پسر این بشنید و گفت: “تا پدرت زیر آن سنگ‌های گران بر خود بجنبیده باشد، پدر من به بهشت رسیده بود.”

مرد درویش که بار ستم فاقه کشید

به در مرگ همانا که سبک‌بار آید

وآن که در نعمت و آسایش و آسانی زیست

مردنش زین همه شک نیست که دشخوار آید

به همه حال اسیری که ز بندی برهد

بهتر از حال امیری که گرفتار آید (گلستان، باب هفتم)

در بوستان به مزایای زندگی انسان باورمند به ایماژ مسافر در قیاس با دیگران اشاره می‌کند:

مگو جاهی از سلطنت بيش نيست

که ايمن‌تر از ملک درويش نيست

سبک‌بار مردم سبک‌تر روند

حق اين است و صاحب‌دلان بشنوند

تهي‌دست تشويش نانی خورد

جهان‌بان به قدر جهانی خورد

غم و شادمانی به سرمی‌رود

به مرگ اين دو از سر به درمی‌رود

اگر سرفرازی به کيوان بر است

وگر تنگ‌دستی به زندان در است

چو خيل اجل بر سر هر دو تاخت

نمی‌شايد از يکدگرشان شناخت (بوستان، باب اول)

در قصاید و مواعظش هم مدام نهیب می‌زند که چرا توجه ندارید مسافرید و سرانجام باید کوچ کنید؛ چرا اتراق‌گاه را منزل گرفته‌اید و درنمی‌یابید که مسافر باید سبک و چست و چالاک باشد؟

پس از گرفتن عالم چو کوچ خواهد بود

رواست گر همه عالم گرفته انگاری

جهان‌ستانی و لشکرکشی چه مانندست

به کامرانی درویش در سبک‌باری؟

چو کار با لحد افتاد هر دو یکسانند

بزرگ‌تر ملک و کمترینه‌ بازاری (قصاید، ش ۵۶)

 

درد عشق از تندرستی خوش‌تر است

مُلک درویشی ز هستی خوش‌تر است

چون گران‌باران به سختی می‌روند

هم سبک‌باری و چُستی خوش‌تر است (مواعظ، ش۸)