میان مکاتب معنوی فصول مشترک کم نیست. میان رویکردهای غیرمعنوی به زندگی هم زمینههای مشترک هست. آنچه نادر است نقاط مشترک میان این دو دسته است. مرگاندیشی یکی از آنهاست. از قضا این یکی از آن مطالبی است که در کتابهای خیلی خوب یافت میشود. اما مرگاندیشی یعنی چه؟ یا بهتر است بپرسیم قدر مشترک مرگاندیشی بین این رویکردهای متفاوت چیست؟ خیلی ساده است. فهم و پذیرش این واقعیت که ما قطعاً میمیریم. نمیدانیم هم دقیقاً کی و کجا یا حتی این که چگونه. عموم افراد – اگرچه بر زبان هم نیاورند – یا برای خود جاودانگی قائلاند، یا دستکم گمانشان این است که در سنین پیری و در بستر بعد از دههها عمر میمیرند؛ چیزی که نصیب تعداد انگشتشماری از افراد میشود. نوربرت الیاس جامعهشناس فرانکفورتی در تنهایی دمِ مرگ به این نکته توجه کرده است: «دانستن اینکه مرگ، گریزناپذیر است، در پس حجابی از جدوجهد برای به تعویق انداختن بیشازپیش مرگ به مدد پزشکی، و انواع بیمه، و امید به اینکه این جدوجهد به جایی رسد، پوشانده شده است»، و میافزاید «مردمان تشکیلدهندۀ این جوامع مرگ را معمولاً در هیئتی بسیار خاص پیش چشم مجسم میکنند. وقتی آنان میکوشند مرگ را به تصور درآورند، احتمالاً به مرگی آرام در بستر میاندیشند که بر اثر بیماری و ضعف ناشی از سالخوردگی فرا میرسد» (1).
غفلت از مرگ در عدهای به علت بیشینه کردن حظَّ و لذتشان از دنیاست. از قضا گمان ما این است که مرگاندیشی فقط وظیفۀ چنین کسانی است. ولی این طور نیست. افراد دغدغهمند و دردمند هم که معمولاً زندگی بیسروسامانی دارند غافل از مرگاند. اصلاً میتوان غفلت از مرگ را خاصیت آدمی بهطور کلی دانست؛ همانطور که مرگاندیشی هم فقط در توانِ آدمیزاد است. با صرفهجویان چندان نباید سخن گفت. چون گوششان به کسی بدهکار نیست. اگر هم بخواهند بشنوند و بیندیشند در تجربۀ شخصیشان تلنباری از تلنگرهای دست اول هست. فعلاً از دستۀ دیگر میگوییم.
معمولاً افراد وقتی سر در سودایی نظری یا عملی دارند، آن وقت است که خوب گرم میشوند. دیگر سر از پا نشناخته، شبها را به روزها میدوزند و عمر بیمانند خویش را میسوزانند. اجازه دهید از هر خروار مشتی برداریم: از نظریها فیلسوفان و از عملیها، مصلحان اجتماعی. انتخابهای خوبی هم هستند؛ زیرا این دو دسته، بیش از دیگران، نظر و عملشان را سرافرازانه به رخ میکشند و حاضرند چهرهبهچهره از خود دفاع کنند.
آنتونی کنی در مقدمۀ تاریخ فلسفهاش میگوید: «ارسطو در کتاب اول مابعدالطبیعه و هگل در درسگفتارهایی دربارۀ تاریخ فلسفه، تعالیم فیلسوفان قبل از خود را قدمهای لرزانی تلقی کردهاند که در مسیر بینشی قرار داشتهاند که خودشان توضیح دادهاند. فقط کسی که از اعتماد به نفس بالای یک فیلسوف برخوردار باشد میتواند با چنین روشی تاریخ فلسفه بنویسد» (2). فکر میکنم فاصلۀ زیاد ارسطو و هگل بهخوبی عمق ماجرا را نشان دهد. البته باقی فیلسوفان هم چنین نظری دربارۀ خود دارند. عمدتاً هم گمانشان این بوده که رسالتی برعهده دارند که باید به سرانجام برسانند. مانند دکارت هم کم نبودهاند کسانی که این رسالت را از جانب خدا میدانستند. نتیجۀ این تلاشهای سریالی هم این شده که هر فیلسوفی، کارهای فیلسوف قبلی را که خودش کمال میدانسته، طفل نابالغی میبیند و به زعم خودش، کمالی دیگر میآفریند. دیده گر بینا بود، هنوز هم مسایل فلسفی به همان بکری پیشاسقراطیان است. فقط مشتی فیلسوف نفلهشده برجای مانده به علاوۀ خیل عظیمی از متفلسفان پیرو بیچاره. فریب شاخ و برگ دادنها و تشقیق شقوق فیلسوفان را نخورید. این تمام چیزی است که در چنته دارند.
اما مصلحان اجتماعی. حسابکتاب تلاش این دسته راحتتر است. چون میخواستند کاروبارشان به تغییری محسوس و ملموس منجر شود. پس ما هم میتوانیم شرایط نابسامان جهان را در چشمشان فرو کنیم. یا دستکم برایشان تاریخ بخوانیم. ببریمشان موزه و آثار باستانی را نشانشان بدهیم. برایشان فیلمهای مستند نمایش دهیم. بالأخره یکجور حالیشان کنیم که نتیجۀ تلاشهای آنها پشتبهپشت چیزی در مایههای نانپارۀ بیقاتق سفرۀ بیبرکت ما یا جلپارۀ بیقدر عورت ما بود (شاملو، مدایح بیصله).
هرقدر که در باب خود مرگاندیشی داد سخن دادهاند، در باب طریق آن سکوت کردهاند. گمان میکنم عموماً واگذار کردهاند به خیالِ آدمیان؛ چیزی که افسارش اصلاً دست خود افراد نیست. معمولاً هم این مرگاندیشیها نتیجهای بد و معکوس دارد. این خلأ یا سکوت به درماندگی و واماندگی منجر میشود و گاهی هم لذتگرایی. اما سعدی طریقی پیش مینهد که سخت نیک است. روش او این است: «تصور دنیا پس از مرگمان». البته این روش مسبوق به سابقه است. برای نمونه، در خطبۀ ۱۴۹ نهجالبلاغة این تصویر را میبینیم: «هرکس مرگی را که از آن گریزان است، به هنگام فرار، خواهد دید. دورانِ زندگی انسان، میدانِ رانده شدن اوست در جهان، و گریختن از مرگ، رسیدن است بدان. اگر پای در این لغزشگاه برجای ماند که هیچ، و اگر بلغزد و مرگ دررسد، شیوۀ روزگار است و روزگار ناپایدار است. ما در سایۀ شاخساران و وزشگاه بادهای وزان و زیر سایۀ ابرهای گِران به سر بردیم که تودههای آن در فضا نابود گردید و نشانههای آن در زمین ناپدید». در نامۀ ۳۱ هم اشارهای هست به نکتهای دقیق: «بر آنچه نبوده به آنچه بوده استدلال کن، زیرا امور دنیا شبیه یکدیگرند».
باب نهم بوستان یکسر در خدمت تحذیر آدمی است از دل بستن به دنیا: اینکه باید از عمر، امید برکند؛ بهجای دریغاگویی، تا گوی و میدان هست، دست بجنبانیم؛ به داد خود برسیم و داد خود را از دنیا بستانیم؛ این گرامینفس را غنیمت بشمریم و به افسوس و حیف ضایعش نکنیم؛ بر احوال دنیا بعد از خود بنگریم و به نیکی دریابیم که از دنیا چیزی در نمیآید.
در این باغْ سروی نیامد بلند
که بادِ اجل بیخش از بن نکند
قضا نقش یوسفجمالی نکرد
که ماهیِ گورش چو یونس نخورد
دو بیتم جگر کرد روزی کباب
که میگفت گویندهای با رباب:
دریغا که بی ما بسی روزگار
بروید گل و بشکفد نوبهار
بسی تیر و دیماه و اردیبهشت
برآید که ما خاک باشیم و خشت
نگهدار فرصت که عالم دمی است
دمی پیش دانا به از عالمی است
چرا دل بر این کاروانگه نهیم
که یاران برفتند و ما بر رهیم
پس از ما همین گل دمد بوستان
نشینند با یکدگر دوستان
دل اندر دلارام دنیا مبند
که ننشست با کس که دل بر نکند
سر از جیب غفلت برآور کنون
که فردا نماند به حسرت نگون (بوستان، باب نهم)
ارجاعات:
(1) نوربرت الیاس، تنهایی دم مرگ، ترجمۀ امید مهرگان و صالح نجفی، انتشارات گام نو، صفحه 72-73
(2) آنتونی کنی، تاریخ فلسفه غرب (جلد اول)، ترجمۀ رضا یعقوبی، بنگاه ترجمه و نشر کتاب پارسه، صفحه 28
مطلب دلنشینی بود.
ممنون
سلامت باشید. خداروشکر خوب بوده.