مثل همۀ مردم دنیا، غرق در قعر قرنطینه فقط میشستم و میپختم؛ آش و ماش و نان و کیک و خمیر و دونات و شیرینی. آنقدر شستم و پختم تا دچار بحران روحی شدم. البته خیلی هم بحران بدی نبود. لااقل نتیجۀ خیلی بدی نداشت. جرقهای در ذهنم درخشید و پناه جدید و تکراریام در بدحالی و خوشحالی آشکار شد. میگویم تکراری، چون از قدیم میشناختمش؛ ولی نهمثل حالا.
دوسال قبل که برای آخرین بار به غربت برمیگشتم، جلد اول آتش بدون دود را با خودم آوردم. هفت سال پیش آن را کامل خوانده بودم. حالا از خودم میپرسم واقعاً آن زمان چه فکری در سرم بود که فقط جلد اول را آوردم؟ واقعاً نمیدانم!
ساغر لطیف و پُرمِی و میافکنی به خاک
واندیشه از بلای خماری نمیکنی؟!
نکتۀ جالبتر این است که در این دو سال حتی لای جلد اول را هم باز نکردم. اوضاع بر همین روال بود تا اوایل پاییز؛ همین مهرماه دوستداشتنی. در زمانهای که هیچ چیز خوب نیست و نمیتوان به چیزی دست زد، فقط میتوان کلمات را با خیالی راحت لمس کرد.
به سراغ کتاب رفتم؛ کتابی که در این هفت سال، بدون استثناء، به همه معرفی میکردم. نه؛ من در عرصۀ کتاب اصلاً ندید بدید نیستم. تقریباً همۀ رمانهای ادبیات کلاسیک جهان را خواندهام؛ از هر کشور و پنج قاره. البته فکر نکنید میخواهم پز کتابخوانیام را بدهم. خیر؛ من نه ندید بدید هستم و نه پز میدهم؛ که اینها دو روی یک سکه هستند. من فقط میخواهم پز نویسندۀ ایرانی را بدهم. میخواهم پز ادبیاتمان را بدهم. میخواهم پز نادر ابراهیمی را بدهم، به جبران اینکه تازه سه سال بعد از درگذشتش بود که او را شناختم. گویی ما آدمها مقدّر است همیشه دیر بشناسیم آنهایی را که باید بشناسیم، تازه اگر اصلاً بشناسیم. البته نادر ابراهیمی نیازی به تعریف من ندارد. پیش از من خیلیها بهتر از من او را ستودهاند. نمیدانم کِی، کجا و چه کسی نادر ابراهیمی را سعدیِ زمان نامید. ولی این عنوان بهحق بود. من هم این صفتِ بزرگ را شایستۀ این نویسندۀ سترگ میدانم. او نویسندهای است که به اعتقاد من نهفقط بزرگ است، بلکه بزرگتر هم میشود. هر بار که آثارش را با دقت بیشتر و بهتر بخوانیم، همین اتفاق میافتد؛ اتفاقی که برای من هم رخ داد.
همینکه آتش بدون دود را به دست گرفتم، دلم لرزید. به خودم گفتم تو هفت سال بزرگتر، باتجربهتر، تلخکامتر، بدسلیقهتر (یا خوشسلیقهتر؟!)، ریزبینتر، باملاحظهتر و خلاصه متفاوتترشدهای. لذا قبل از مطالعه از خودم پرسیدم: آیا بعد از خوانش دوبارۀ این رمان جرأت داری باز هم از آن دفاع کنی؟ دوباره مثل گذشته آن را به کسی توصیه میکنی؟ زود پاسخم را گرفتم.
فصل اول را شروع کردم. صفحۀ اول. خط اول. کلمه… کلمۀ اول را… حرفحرف کتاب را جانم جرعهجرعه سرمیکشید و مینوشید. لذت را که نمیشود توصیف کرد. لذت ادراکِ مستقیم و بیحرفوحدیث است. چگونه توصیفش کنم؟ همانند جرعهای آب گوارا برای تشنهای که اگر تشنه نباشی درک نمیکنی در کام کشیدن آب چه لذتی دارد. همچون لقمهای برای گرسنهای. مثل چارهای برای بیچارهای. بسان راهی برای گمشدهای. مانند درمانی برای درد. برای من حالی خوب بود برای بدحالی که با شربتی شیرین درد و عطش را با هم فرومینشاند. و من عطش داشتم؛ عطش واژههای خوب فارسی.
آخر این کتاب چقدر خوب است! همه چیز دارد. قهرمانهای واقعی با همۀ کاستیهای واقعی انسانی. جملات ناب، متن ناب، توصیفات ناب، عشقهای ناب، جانفشانیهای ناب، کلمات ناب، فراز و فرودهای ناب، قهرمان ها ناب. آه از آن زنان قهرمانی که دوشادوش مردان مایۀ افتخارند! آتش بدود دود از آن شاهکارهایی است که تا نیمهشب چوب کبریت میگذاری بین پلکهایت تا نخوابی و بخوانی. بخوابی هم خوابش را میبینی. از همانها که اگر سوار مترو شوی، تمام مسیر جلوی چشمت است تا از ایستگاهات جا بمانی؛ از آن کتابهایی است که قاهقاه میخنداند و هایهای میگریاند… خلاصه اینکه جلد اول با اشک و لبخند تمام شد.
حالا من مانده بودم و غربت و بیکتابی و قرنطینه و کرونا و تنهایی و در خانه ماندن. مثل مرغِ سرکندۀ سرگردان خودم را به در و دیوار میزدم. چه کنم؟ با دوستم در ایران تماس گرفتم.
«بالأخره کی میای این طرفا؟»
«چیه؟ یعنی انقدر دلت برام تنگ شده؟!»
«این چه حرفیه! آخه من چرا باید دلم برای تو تنگ بشه؟!»
«پس چی؟»
«حالم خرابه. جنس لازم دارم. میخوام برام جنس مخصوص بیاری.»
«یه بسته هروئین خوبه؟»
«نه؛ فقط دو جلد کتاب.»
«اینکه جور کردنش خیلی سخته. دو سه ماه دیگه صبر کن.»
«صبر کنم؟! آخه چطوری صبر کنم؟! خیلی خمار و خرابم. من همین امروز لازم دارم. چند ماه دیگه که…»
«خب حالا میخوای چکار کنی؟»
واقعاً چه میتوانستم بکنم؟ ولی در همین تنگناهاست که فکر آدم به کار میافتد و راهی پیدا میشود.
یاد آن ایام قدیم افتادم که برای یافتن این کتاب دربهدر شدم. عاقبت رسیدم به کتابفروشیْ مهربان در میدان فلسطین. گفت فقط نسخۀ الکترونیکیاش را دارد.
«اگر تعهد اخلاقی میدی که این نسخه رو به کسی نمیدی، من هم چهار هزار تومن میفروشمش.»
«فقط همین؟ خب خریدارم.»
تعهد اخلاقی که سهل است، حاضر بودم تعهد محضری هم بدهم. الان هم میگویم ارزشش را داشت. فایل پیدیاف را گرفتم و به تلفن همراه تزریق کردم. حالا کتابِ همراه داشتم که هر جا میرفتم میخواندم. این بود تا یک ماه بعد که بالأخره کتاب کاغذی را یافتم و به قیمت ۳۶ هزار تومن خریدم و فایل را کنار گذاشتم و کمکمک فراموش شد. ولی حالا بعد از چند سال باید همان نسخۀ الکترونیکی کذایی را میجستم.
خوشبختانه هارد قدیمیام را داشتم. آوردمش و بساطش را پهن کردم. آن را به مامش وصل کردم و شروع کردم به سرچ و فایند و اکسپلورر. هر کلیدواژهای میزدم فایلهای پیدیاف را نمییافت. انگار دیگر زبان فارسی حالیاش نمیشد. دیدم فایدهای ندارد. باید از راهی دیگر میرفتم.
یادم آمد قبلاً در اینترنت ماجرای مرد علافی را خوانده بودم. او برای اینکه ثابت کند خواستن توانستن است، سوزنی را در انبار کاه انداخت! پس از آن شیرینکاری، ۲۴ ساعت زمان روی کاهها غلت زد و موفق شد آن سوزن را پیدا کند. هورا! به خودم گفتم هارد من که دیگر از انبار کاه شلوغتر نیست.
«هی تو – یعنی خودم – یک ساعت بهت وقت میدم پیدیاف رو پیدا کنی – یعنی پیدا کنم.»
و گشتم. تکتک فولدرها و فایلها را زیرورو کردم. تکتک بیتهای هارد را شخم زدم. چارهای نبود. داشتم درد میکشیدم. درمانش هم فقط کتاب بود؛ فقط همان کتاب. باید آن مسکّن را پیدا میکردم. و عاقبت یافتم. کتاب را کپی کردم روی کامپیوتر و همان لحظه شروع کردم به خواندن و جریان واژهها را به روحم تزریق کردم. «قسم به کلمه … که کلمات خوب از سینۀ پردرد میجوشند.» دیگر چه بگویم؟ گمان نمیکنم سعدی برنجد اگر شعرش را به سود سعدی این زمانه تحریف کنم و بگویم:
گفتم بخوانمش مگرم درد اشتیاق
ساکن شود، بخواندم و مشتاقتر شدم
آتش بدون دود
نویسنده: نادر ابراهیمی
ناشر: روزبهان
عالی بود👌👏👏👏
قلم بسیار روان و دلچسب و شیرینی دارید. از دل برآید ، لاجرمبر دل نشیند